سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و این معنى به لفظى دیگر از آن حضرت روایت شده است که : ] دل بیخرد در دهان اوست و زبان خردمند در دل او [ و معنى هر دو یکى است . ] [نهج البلاغه]

 

http://baghche87.persiangig.com/image/266.JPG

ها .. کجا میری سمعون .

همون جا .. همون جا کنار شط میرم ، نمیای .

فقط همین حرفها را زد و قایم شد لا به لای بن بست های  تاریک این شهر پر ماجرا . از جلوی چشام کم کم دور و دورتر می شد . دیگر نمی شد او را دید ، فقط هنوز صدایش را می شنوم که به من میگفت ، باید بره کنار شط ، ماهی ها منتظرش هستند ، زشتِ آن ها را منتظر گذاشت در گوشه و کنار کارون ....

 

دوباره سمعون سبز می شود جلوی چشمهایم مثل علف هرز ، همیشه همان طور سبز می شد  ، از من خواست که با هم برویم شط . من هم دوست نداشتم او تنها برود . می ترسیدم ... می ترسم برود نزدیک همان زمین لعنت شده .. شیاطین آنجا گذر کرده اند . جدم به من گفته که نزدیک آنجا نشویم . من هم به سمعون گفتم ولی او به من خندید . باور نداشت که شیاطین هستند ، یا شاید گذری از آن زمین کرده باشند . به او گفتم ، نه یک بار دو بار ، خیلی گفتم نزدیک اون زمین نرود ، هنوز مین در قلب خاکها کوبیده شده است . احتمال دارد منفجر شود ولی باورم نداشت . همیشه میرفت کنار شط  .

مثل همیشه امروز آمد و به من گفت قبل از عروسی باید به ماهی ها سر بزند . دوست نداشت آنها را ناراحت کند . صبورها از او ناراحت می شوند . همه ماهی ها ناراحت می شوند اگه نرود به آنها خبر بدهد . باید خبر می داد که امروز عروسی می کند . نباید می رفت . یک جوری بود . می ترسیدم برود و برنگردد بعد حاجی جواب این همه مردم را چه بدهد . سمعون دوست نداشت حاجی را ناراحت کند ولی ماهی ها هم نباید ناراحت شوند . حاجی درک می کند که سمعون قبل از عروسی باید سری به شط بزند و الا همه از او دلخور می شوند .. ماهی ها .. حاجی .. مردم که دعوتشان کرده . همه .. همه .. دلخور می شوند  .

همه منتظرش بودند . رفته بود ولی نه رفته بود کنار شط و نیامده سراغ حاجی و نه سر به مهمون ها زده . غیبش زده لا به لای زمین ها و خیابان ها . می ترسم داخل اون زمین لعنتی شده. به خاطر همین دیر کرده . نباید دیر می کرد . مگه نمی دونست همه منتظرش هستند . شاید خودش دوست نداشت بیاد.

 

2

سنگ انداختن در آب به نظر می رسد بازی بچه گانه ای باشد اما من فکر می کنم که این بازی مرهمی برای درد های گذشته باشد که هنوز در ته قلب کوچکم رسوب کرده اند . نمی دانم سمعون چگونه فکر می کرد . برایش بازی بود یا مرهم ، شاید هم هیچ کدام . حالا هم دویدن او را بر سنگ های داغ کنار شط را در ذهنم ذخیره کرده ام . عکس های کاغذی و سفید او همه جا را پر کرده اند . همه جا او را می بینم. حالا فراموش کردن شده سخت ترین کار برای من . فراموش کردن سمعون سختِ سختاست.

اشک های حاجی سرازیر می شوند ، چشمهای او دیگر نای گریه کردن ندارند . بالا آمدن نفس های او را می شنوم . هنوز کمی قطع و وصل شدن صدایش در گوشم باقی مانده . پسرش حالا نیست . رفته بود کنار شط و برنگشته است . برگشتن از کنار شط سخت بود خصوصا برای سمعون . جای او خالی مانده است . با صبور ها رفته .. نه .. نه صبور ها هنوز منتظر او مانده اند ، با آنها نرفته بود . غیبش زده .

من از تعجب به حاجی نگاه کردم ، داشت گریه می کرد. اولین بار بود اشک می ریخت . من هم اشک ریختم نه بخاطر سمعون ، حاجی اشکهام را ریخت . گناهی نداشت که در روز عروسی پسرش به جای خنده باید گریه کند . مجبور شده بود گریه کند چاره ای نداشت غیر از گریه کردن .

کلمات عربی او در همه جا تاب می زد . سعفِ نخل ها هم پیچ و خم می زند . و شادی ها همه جا رفت و آمد می کردند قبل از اینکه خبر دوان دوان بیاید . و شادی ها را متوقف کند . حالا دیگر جز صدای گریه حاجی و آن انفجار وحشتناک چیزی در گوشم باقی نمانده است .

  • إنا لله و إنا الیه راجعون .

حاجی همیشه این را می گفت ، پسرش سمعون حالا رفته بود . جسد او را تیکه تیکه جمع کرده اند . از آن انفجار ، در آن زمین لعنت شده که شیاطین از آن گذر می کرده اند.

رفتن او در همه اثر گذاشت ، من .. حاجی .. ماهی ها .. کارون .. مردم .

مرده ها بر نخواهند گشت .

3

عدنان از لای سوراخ های دیوار به ما نگاه می کرد . باور نداشت که دیگر نمی شود برادرش را دید ، به هوسه ها گوش می کرد که در گوشه های روستا پرسه می زدند و گوش ها را در بغل خود می گرفتند .

عدنان داد می زند ، هنوز حرف های صفیه را قبول نمی کرد . و از دیوار بالا می رود . ایستاد و ما را پایید ، باور نداشت که برادرش سمعون مرده ، باور نداشت که حاجی در این سن و سال گریه می کند . حالا حاجی از مرز هفتاد سال گذشته بود .

صفیه می گفت :« حاجی بعد از اون روز ده سال سنش زیاد شده . »

عدنان می گفت :« شما ها همتون دروغ میگین سمعون رفته کنار شط . یه ساعت دیگه بر می گرده .»

انتظار کشیدن فایده ای برای ما نداشت . سمعون حالا در قبرستان خفته است . و من و حاجی و عدنان وصفیه چاره ای جز درد را در دل خفه کردن نداشتیم ، که مردمی که در عروسی منتظر آمدن سمعون بودند صدای ما را نشنوند .

حاجی به صفیه گفت : « دخترم گریه نکن سمعونی دیگه نیست . رفته . »

صفیه صدای او را می شنید ولی مشغول دل داری عدنان بود . از عمد نمی خواست بشنود . گوش های خود را بسته  که نشنود دیگر سمعون باز نخواهد گشت . صدا ها اوج می گرفت و همه به فکر رفته اند که چرا بعد از گذشت سالها کسی آن مین ها را از قلب زمین بیرون نیاورده و سمعون را برده اند .

دور دور شده بود ولی هنوز او را می شود دید . که در کنار شط ، روی سنگ های داغ می دوید و ما را از آن دور می پایید .

سعید نواصر


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:42 عصر     |     () نظر