سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند کیست؟ ـ : آنکه از حرامها دوری کند . [امام علی علیه السلام ـ هنگامی که از او پرسیده شد]

   سعید نواصرhttp://www.3lwan.com/images/chafiye.jpg

از آن روز بود که کاغذ سفیدهای قلبم خیس و مچاله شده بودند ، قلبم جای پا گذاشتن هم نداشت ، شده پر از ناله های از جا افتاده کسانی که روزی پیشم بودند و حالا ترکم کردند ، کاغذهای سفیدی که شبیه چفیه چهار خونه ای شده بودند که مرا یاد زایر علی می انداختند ، ...

همون صاحب گوسفندهایی که با عصا از آنها بیشتر از جانش مواظبت می کرد و نمی گذاشت کسی نزدیکشان شود ، چفیه رو از عمو نزار به ارث برده ، یادم هست که یک روز به من گفت .. زایر علی را میگم ، گفت که چفیه را عموی خودم به او داده بود .

  • نزار و فراموش کن .. قیدش رو بزن .

همه کسانی که عمو را می شناختند ، سرم وز وز می کردند که او را فراموش کنم ولی من که می دانم عمو تکه ای از بدنم را با خود به زیر خاک برده پس چطور می توانستم فراموشش کنم .

همیشه روی قبرش می نشستم و اشک هایی که روی همان کاغذ سفیدها ریخته بود و خیس شده بودند را روی قبرش سرازیر می کردم ، همیشه تنها می رفتم ، تک و تنها نشستن آن هم روی قبر عمو نزار درد های خفته ای را می شکافد که سالهاست زیر صخره های لب ساحل خونی قلبم گرم گرفته بودند ، همان درد ها مرا به این روز سیاه کشانند ، چه کاری از دستم بر می آمد که نکرده باشم و چه فایده که حالا عمو زیر همان صخره ها که تبدیل شده بودند به سنگ قبر و روی بدنش گذاشتند ، خوابیده است و جز آن چفیه که دست زایر علی افتاده چیزی از عمو نمانده است .

تک و توکی می شنوم که درباره آن مرده خفته که عموی من هست صحبت می کردند ، همان ها که اسمش را زیر زبانشان چسبانده اند تا از یادشان نرود که چه کرد و چه نکرد .

برای من جای سؤال بود ، که این نوشته ای که روی سنگ قبر عمو نزار حکاکی شده بود و رنگی از آن نمانده چه بود و چرا حالا که چند سالی از آن گذشته پاک شده ، چه کسی دست درازی کرده و نوشته ها را روی قبرش پاک کرده بود ، چه مرگش بود که حرمت یک مرده که استخوان هایش پوستشان کنده بود را نگه نداشته ، فکر می کردم که آن دست دراز کاری کرده که عمو نزار از او ناراحت بود ، خیلی ناراحت ، اگر غیر از این بود که دست درازی نمی کرد به قبر عمو، شاید می ترسید که در خیالاتش گذری کند و دوباره رو در روی نزاری بأیستد که همه از او می ترسیدند ، رو در روی نزاری که زیر شکنجه اعتراف نکرد تا اینکه نفسش برید و از آن روز به بعد چیزی نگفت.

سالهاست که دنبال نوشته پاک شده بودم ، همه کاغذ سفید های قلبم که دیگر سفید نبودند را زیر و رو کردم ، حتی پاورقی ها را هم نگریستم شاید اشاره ای کرده باشند ، نمی دانستم آن نوشته چه بود که دست دراز را ناراحت کرده بود ، عمو که گناهی نداشت ، خودش گفته بود من متهم هستم ، و قبول نکرد که نکرد مجرم هست .

از آن مرد گفتن سخت است ، بغض گلویم را در هم می فشرد ، نمی دانستم از کجا شروع کنم و کجا بأیستم ، ولی حالا خوب می دانم که باید از همان کلمه پاک شده ای شروع کنم که روز وفات عمو روی سنگ قبرش حکاکی کرده بودند ، می خواستم بفهمم آخر این کلمه چیست، پرسیدم کسی جوابم نداد ، از حاجی پرسیدم نگفت ، رفتم بغل حاجیه خوابیدم بهم نگفت ، خلاصه از هر کسی پرسیدم به من نگفت ، عمو که رفته ، همه میرویم ولی کسی اسمش می ماند و کسی با اسم زیر خاک خفه می شود و کسی از او یادی نمی کند ، عمو همیشه با ما بود ، اسمش مانده بود ، شاید اگه زنده می بود به من می گفت که نوشته چه بود .

از بس مأیوس شده بودم ، روی قبر عمو زدم زیر گریه ، شاید دلش برایم بسوزد و دادی بزند که مرا از گمراهی برهاند و به من بگوید که نوشته چه بود .

عمو نزار شعر هم می گفت ، می دانستی یا نه ، اگر نمی دانستی بدان که شعرش حرف نداشت ، ولی نمی دانم چرا اشعارش را دست دراز برده و گمشان کرده ، اگر خودش بود حتما از شعرش چند بیتی ابوذیه برایم می خواند و نمی گذاشت که اینطور اشک بریزم و خیسش کنم ، قلبم شده بود پر از کاغذهای خیس شده برای عمو .

اگر اعتراف می کرد ، اگر می گفت که خودش با آنها چپ افتاده بود ، اگر زیر شکنجه دوام نمی آورد ، الان اشعارش بودند ، خودش بود ، نه .. نه .. خودش که نه .. کشتنش .. نامردی کشتن .

حالا بیشتر از بیست سالی می شد کد عمو نزار زیر آن سنگ و آن کلمه پاک شده ساکت خوابیده بود ، من هم چند سالی که این جا ، روی همین سنگ و همین نوشته پاک شده اشک ریختم و کاغذهای قلبم و قبر عمو را آنقدر خیس کرده بودم که نزدیک بود کاغذها تیکه پاره شوند ، ولی آخر نفهمیدم که این روی سنگ چه نوشته بودند تا اینکه آن مرد که چفیه خودش را موقع دعوا با دزدهایی که می خواستند گوسفند های او را بدزدند ، گرفته بود لای دندانهای سفیدش که مثل کاغذهای سفیدی که ته قلبم نشسته بودند ، جای تعجب بود برایم که موقع دعوا آن هم با دزدان گوسفند که مثل گرگ درنده بودند ، نگذاشت چفیه از سرش بیفتد ، حتی نمی ترسید که او را بزنند و گوسفندها را ببرند ، برایش مهم نبود ، مهم این بود که چفیه زمین نیفتد ، بعد جواب این همه مردم را چه بدهد ، زایر علی را می گم .

زایر علی به من گفت ، از عمو واسه من تعریف می کرد ، باورت نمی شود ، می دانست که آن نوشته چی بود ، او به من گفت که عمو شهید شده بود ، زیر شکنجه دست دراز شهید شد ، روی سنگ قبرش نوشته بودند شهید نزار، و من از دنیا بی خبر گریه می کردم و کاغذ سفیدهای قلبم را خیس می کردم ولی باز هم خوب شد که اشک هایم هدر نرفت برای عمو سرازیر شد . 


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:44 عصر     |     () نظر