سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوهای والا را به دست آورید که خداوندـ عزّوجلّ ـ آنها را دوست دارد، و از کارهای نکوهیده بپرهیزید که خداوند ـ عزّوجلّ ـ آنها را دشمن می دارد . [امام صادق علیه السلام]

محماس

بوی خوشی همه جا را اشغال کرده بود ، گرمای آتش دستی به صورت عبدالله می کشد و صدای هم زدن قهوه در محماس از گوش های ما رد می شود .

  • عبدالله ... عبدالله زود باش قهوه رو آماده کن .
  • اومدم ... حاجی اومدم .

در مضیف همه نشسته بودند و گوشها برای حرف های حاجی تیز شده بودند ، با چشمانی باز به او نگاه می کردند ، من هم که از خدا بی خبر در بین آنها نشسته بودم ، گوش ها را تیز و چشم ها را باز کرده بودم و قصه هایی که حاجی تعریف می کرد را در دفتر کوچکم یادداشت برداری می کردم ...



 

 

از همه آنهایی که جایی را در مضیف اشغال کرده بودند ، حیف که جزء حاجی اسم بقیه را فراموش کرده ام ، عبدالله هم بود ، همه را یادداشت کردم ، من فقط زل زده بودم به عبدالله و طریقه درست کردن قهوه ، هیچ چیز از قلم نمی افتاد ، فقط حیف که اسامی حاضرین را یادم رفت یادداشت کنم. از آن روز سالهاست که گذشته ولی هنوز همه  صحنه ها روی ذهنم حک شده است ، صورتها با آن رنگ و روی خورشید زده جنوبی ، دست ها خشک و خشن از کار در مزارع نخل ، صحبت های گرم آنها به گرمی خورشید سوزان آبادان ، بوی خوش قهوه جنوبی با آن طعم بی نظیرش ، همه چیز آن روز در ذهنم مانده بود .

  • زود باش ... مردم دارن میان .
  • باشه حاجی تا بیان آمادست ... زیاد طول نمی کشه .
  • وای به حالت اگه طول کشید .
  • نترس حاجی ... نترس .

حاجی سخت عصبانی بود ، عبدالله سرد سرد بود ، قهوه ها را از محماس خارج می کند و سردش می کند ، هاون را جلو می کشد و قهوه را در آن می ریزد. صدای دلنشینی داشت ، صدای کوبیدن هاون مثل آهنگی دلنشین همه مضیف را پر کرده بود و عبدالله همراه با آن زمزمه ای می کرد که نمی توانستم آن را بشنوم ، به خاطر همین که نتوانستم یادداشتش کنم .

مشبک های چشم نواز مضیف و بوریاهای طلایی رنگ در طلوع خورشید ، زیبایی خاصی به مضیف حاجی بخشیده بود . هیچ چیز برایم دلنشین تر از عبدالله با آن موهای فلفلی و رنگ قهوه ای صورتش نبود، حتی آن فرش های دستباف ، بالش های خوش رنگ ، منقل زرد رنگی که وسط مضیف را گرفته بود ، آن دله و فنجان ها که با تزیینات محلی بودند ، جای قهوه آماده کردن عبدالله را نمی گرفت . قهوه را که حالا تقریبا له کرده بود در هاون ، می ریزد در گمگم و آن را برای مهمانها آماده می کند .

صدای غرش ماشین از دور می رسید ، مهمانها داشتند می رسیدند که عبدالله ندایی به حاجی داد . قهوه را در دله ریخت و گذاشت که آماده شود تا موقع داخل شدن آنها ، پذیرایی به نحو احسن صورت پذیرد و سر حاجی مرفوع بماند . مهمانها وارد می شوند ، سلام می کنند و می نشینند ، عبدالله دله به دست پشت سر آنها وارد می شود و قهوه به آنها تعارف می کند ، نوبت به من که رسید فنجان اول را نوش جان کردم و دستم را تکان دادم ، عبدالله از جلوی من رد می شود ، هنوز مزه خوش قهوه در دهنم مانده بود .

یکی دو ساعت که گذشت رفتم بیرون و پیش عبدالله در کنار آتش نشستم و او را سوال پیچ کردم .

  • عبدالله ... چرا این اینقد سیاهه چرا نمی شوریش .
  • چی میگی آقا علی ... این محماس و می بینی اینقد باهاش قهوه درست کردم که سیاه شده .
  • خب چرا اونو سیاه گذاشتی ؟ چرا نمی شوریش که سفید بشه ؟
  •  نه ... محماس هر چقد سیاه باشه دلیل کریم بودن صاحب مضیف هست ... اینو حاجی گفته .
  • چی گفته حاجی ؟
  • حاجی گفته که اگه محماس زیاد باهاش قهوه درست نکنی سفید می مونه و مردم میگن که حاجی بخیل هست .
  • حاجی ... همه می دونن که کریمه .
  • من هم افتخار می کنم به حاجی ... خیلی مهمون نوازه .
  • همه جنوبی ها اینطورین .
  • آ ... همه مهمون نوازن ، حتی فقیراش هم ... باور می کنی آقا علی .
  • باور می کنم عبدالله ...

حالا بعد از گذشت چندین سال آن عبدالله مو فلفلی ، حاجی ، محماس سوخته ، همه چیز از یادم نرفته ، الان هم که دارم تعریف آنها را می کنم مثل فیلمی که دارد در برابرم پخش می شود و من چشمان خود را به آن زل زده ام ، در ذهنم می پیچد . و خاطره ای خوش از سفری به جنوب در دفترم نقش بسته بود .


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:47 عصر     |     () نظر