محمد حزبائی زاده
شاید باور نکنید من خودم را انسان خوشبختی میبینم. این احساس هم نتیجه موفقیتهایی است که معمولا در کار و زندگی کسب کردهام. همیشه این فرصت را داشتهام کارم کار دل باشد. خانوادهای دارم دوست داشتنی... گاهی به عقب برمیگردم تا به ریشههای این احساس برسم. هیچ وقت فراموش نمیکنم که چه حوادث سادهای من را در پیمودن این راه دلگرم کرد.
من در دوران تحصیلم خصوصا در مقطع متوسطه با جهش عجیبی در درس خواندن و انضباط درسی و مدرسهای شاگرد نمونه و برجستهای شدم. ماجرای آن هم خیلی ساده بود. یک روز همکلاسیهایم در غیبت معلم به اصطلاح کلاس را روی سرشان گذاشته بودند اما من در آن هنگامه به دلایلی که نمیدانم چه بود آرام نشسته بودم و به شکل مشخصی قاطی بقیه نشده بودم. دبیر وقتی برگشت قبل از هر چیز نگاهش به من و رو به بقیه گفت: از فلانی یاد بگیرید ادب و شخصیت را. و من که در لحظه تکان خوردم. با خود عهد کردم برای اثبات درستی این گفته بکوشم و کوشیدم و آن سال شاگرد اول مدرسه شدم و نمونه.
در حادثهای مشابه، وقتی به کمک یکی از معلمان دوره راهنمایی، که حالا با هم دوست شده بودیم رفتم تا شاگردان مدرسهاش را به گردش علمی ببرد دچار کم حوصلگی شدم. او هم با آرامش به من گفت تو باید یاد بگیری چطور با جمع کار کنی. باید یاد بگیری مدیریت کنی...و من تصمیم خودم را گرفتم به هر قیمتی شده باید فن مدیریت گروه را یاد بگیرم و جمعی را مدیریت کنم. و پس از سالها تجربه، آزمون و خطا این فن شریف را به دست آوردم. اگر خود ستایی نباشد و به قول روانشناسان دچار نارسیسم نشده باشم در مدیریت گروه، حداقل در حرفه خودم موفق بودهام. یک تیم ورزشی در محله تشکیل دادم و این تیم تا سالها جزء برترینها بود. وقتی خوب فکر میکنم بخش بزرگی از انگیزه این کار پاسخ به گفتههای آن معلم دوست داشتنی بود که سالهاست از او بی خبرم.
وقتی به ریشههای عشقم به کتاب و کتابخوانی نگاه میکنم هم به چنین داستانی میرسم. چند بار از کتابخانه مدرسه کتاب به امانت گرفتم و شدم انگشت نمای کسانی که کتاب به امانت میگیرند و کرم کتاب بودند.
البته اشتباه نکنید. داستان من، داستان آن مردی نیست که از آبشارهای نیاگارا شیرجه زد و در پاسخ به خبرنگارانی که در باره انگیزهاش از این کار پرسیدند گفت: آن لعنتی را نشانم بدهید که هلم داد. نه آن انسانهای شریف مرا هل ندادند بلکه با کلامی موثر تکان دادند. فکر میکنم گاهی کلمهای و فقط یک کلمه در سرنوشت و آینده آدمی چه میکند. چه تاثیری میگذارد.
به نظر میر سد این یادداشت تا حدودی شخصی شد. اما نوشتن و خواندن اگر جایی برای نقل تجربه های شخصی باز نکند انگار چیزی کم دارد. از ناشناسی خوانده ام: همه برایم دست تکان دادند اما کم بودند دستانی که تکانم دادند. دوست و دست بسیار است ولی دست دوست اندک...
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال