-
مدینة قسنطینة ،هی عاصمة الشرق الجزائری، ومن کبریات مدن الجزائر مساحة وتعداد فی السکان ، نظراً لتضاریس المدینة الوعرة وأخدود وادی الرمال العمیق الذی یشقها، أقیمت علیها سبعة جسور لتسهیل حرکة التنقل، واشتهرت بعد ذلک قسنطینة باسم مدینة الجسور المعلقة،.
سالم باوی
کانت الفتاة تنظر الی الشارع من خلال فتحة الباب الداکن والصدیء ،عندما تمعن النظر الی الفتاة و الی هیئة وقوفها بالأضافة الی کیفیة اشتباک یدیها بالباب الداکن و الصدیء، للحظة تتصور بأن الفتاة ترید خلع الباب من مکانه الا أن تصورک لیس فی محله لأنها کانت تنظر الی الشارع فقط، عندما تتابع عینی الفتاة سوف تشاهد بأنها ترنو الی جم من الاطفال، کان الشارع فی تلک اللحظة یعج بالاطفال الذین یلعبون بدراجاتهم الهوائیة، تدوس أرجل الاطفال علی مکابح الدراجات بقوة ثم تنطلق الدراجات بسرعة الی الأمام. کانت الفتاة تنظربحسرة الی ذلک المشهد و تهمهم مع نفسها: « لیتنی أستطیع الخروج من البیت، آه لو یوذن لی بالخروج من البیت لأرکب الدراجة و أنطلق بسرعة الریح حتی نهایة الشارع و أفرح کفاتحی قمة أفرست... صوت صرخة أجبرت الفتاة بالتراجع الی الخلف من امام الباب الداکن و الصدیء، أغلقت الباب، نظرت الی مصدر الصوت، کان الصوت أمها، کانت الأم تشیر بأصبعها الی الطشت الملیء بالالبسة المتسخة الخاصة بأخوة الفتاة.
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال
سعید نواصر
هاجرت طیور النورس منذ أعوام و لم تعد بعد من السفر ، أطلقت جناحیها و حلّقت إلی السماء ، حلّقت بعیداً عن سماء الأهواز ، وجدت لها سماء آخر ، کنت اشعر بهواء طیرانها کیف یصافح وجهی وهی تبحث عن لقمة لصغارها علی سطح المیاه ، رحلت و لم اعد ارها هذه الأیام ، کنت ارقب لونها الرمادی المتلئلئ ، کل صباح عندما اذهب للعمل ،فهی متغلغلة فی خیالی لکنها غادرت النهر و رحلت .
لا أرى هذه الأیام النَّوارس تحلق فوق کارون الا ما ندر ، لهذا اشتریت نورساً و علقته من جناحیه فی سیارتی کی یکون أمامی کل صباح، علقته بهدوء وبرویة کی لا یصاب بأذی ، أحب النوارس لأنها صابرة ، أحبها لأنها تجید المغارلة و تطیلها ، أحب هذا الطائر الصاخب لأن صیحاته العالیة الشبیهة بالقهقهة حتى هذه اللحظة تدور فی رأسی ، حبی لهذا الطائر دفعنی لشراء نورسی الخاص، تماماً کنورس حقیقی بألوانه الرمادیة الؤلؤیة و الناصعة ، ینطلق محرک السیارة و یهتز النورس فی جوف سیارتی ، فیذکرنی بکارون .
سلکت الطریق نحو کوت عبدالله ، علیّ اجتیازه للوصول إلی الجسر الخامس و من هناک ادلف للعمل ، بحثت عن جریدة فی الکوت و لم أستطع الحصول علیها بسرعة ، غالباً ما یصعب الحصول علی جریدة الصباح .
حمید این انت ، متی تصل للشرکة ؟
أسمع صوت ألنقال ، افتحه و أقراء الرسالة .
أترک النقال فی السیارة و انزل لشراء جریدة هذا الیوم ، وجدتها و لن اترکها الیوم حتی اقرؤها جملة جملة ، العنوان کان یتوسط الصفحة الأولی « قسنطینة1 ... مدینة الجسور المعلقة » .
وصلت إلی الجسر الخامس ، کان علیّ اجتیازه هذه المرة ، ما اصعب العبور علی الجسور، ربما کنت اتصور کذلک ، الکل کان یختلف معی فی هذا الموضوع و کثیراً ما کانوا یقولون عکس ما اقوله ، ما اسهل العبور علیها ، نظرت إلی کارون من زاویة الشرق ، کان یزداد ضعفاً یومٍ بعد یوم ، ادرت رأسی نحو الغرب ، نظرت للجزر التی یزداد عددها من جدید و تکبر ساحتها لتصبح بکبر ملعب کرة قدم .
ثمانیة جسور فی قسنطینة ، هکذا قرأت فی الجریدة . الأهواز ایضاً تحمل فی حقیبتها ثمانیة جسور، ربما اکثر ، اذاً کان علیّ أن أتصل بإدارة الجریدة و أطلب شطب العنوان الرئیسی ، التقطت نقالی و اتصلت بمدیر التحریر و طلبت منه تغییر العنوان ، قلت له اشطبوا قسنطینة و الصق مکانها الأهواز ، إنها تستحق أن تکون مدینة الجسور ، قهقه المدیر و قال لی :
هههههه ، انک مجنون .
فقلت له :
اذاً اکتبوا قسنطینة و الأهواز مدینتا الجسور .
قهقه للمرة الثانیة و قال :
من انت کی تقول لی ماذا اکتب .
فقلت له :
قل عنی ما تشاء و اختر العنوان الذی یحلو لک ، مدینة الجسور ، مدینة السدود ، أنا أقرأ العنوان الذی اتمناه ان یکون فی الصفحة الأولی ...
قطع الاتصال بوجهی و ترکنی مع نورسی المعلّق ،وانا أحلم فی ذلک العنوان الذی کان یحتل الصفحة الأولی فی الجریدة .
..........................................................
مدینة قسنطینة ،هی عاصمة الشرق الجزائری، ومن کبریات مدن الجزائر مساحة وتعداد فی السکان ، نظراً لتضاریس المدینة الوعرة وأخدود وادی الرمال العمیق الذی یشقها، أقیمت علیها سبعة جسور لتسهیل حرکة التنقل، واشتهرت بعد ذلک قسنطینة باسم مدینة الجسور المعلقة،.
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال
خالد لویمی
نگاهش یا به زمین بود ویابه آسمان ؛کمتر دلمشغولی ترافیک بنی بشر را به دل راه می داد ؛اینکه آدمیان زندگی را برای خود شلوغ کرده اند ؛فرمول پایانش راگم کرده اند وهرروز یک نسخه پایان تاریخ می پیچند ؛محل اهتمامش نبودازآسمان خدا ،خیرات می بارد واززمینش ،نعمات ؛حال عده ای خرده مالک باهم درگیر باشند؛زیاداهمیتی ندارد. حجی کریم ،بستانی داشت که در آن انواع گلها راپرورش داده بود ؛شقائق ،رز،سوسن ،زنبق ،اورکید ویاسمین ؛کنار آنهادرختچه های تین وزیتون ورمان ،کاشته بود؛ ملکه باغش درخت نخل سمعران بود ؛اطراف آنرا شفلح ،گیگ الله ،ریحان وبربین ،کاشته بود؛بستانش ،مظهر عشق ودوستی وزیبایی بود ؛البته حجی کریم هم ؛وجودش سرشار ازعطربستانش بود..
حجی کریم ، گوسفندانی هم داشت ؛ عصرها به چرای آنها می رفت ؛ حجی کریم اطواروتعارفات بنی بشر که عاقبت.خاک گل کوزه گران خواهیم شد را زیاد جدی نمی گرفت اما درعوض به ایدئولوژی مسالمت آمیزگلها وگوسفندان ،ایمان داشت ؛جهانبینی اش را از دیالوگ های بیواسطه با طبیعت گرفته بود؛قدر درک وفهمش را می دانست ؛هرچه باشد خداوند درمقابل موسی پیغمبر ،جانب طریقت چوپان را گرفته بود..
گردش ایام زندگی طبیعی وقروی راازحجی کریم گرفت ؛جنگ ناچارش کرد زمین وباغ وگوسفندانش را بفروشد وبه شهر بیاید ؛برای کسی مثل اوکه عمرش را درهمکیشی با طبیعت سپری کرده بود ؛بهترین مشغله ،باغات بلدیه بود ؛در سلسله مراتب اداری ،باغبانی ،معادل نسبتی از صفر است اما در قاموس حجی کریم ،معادل مدیرکل یک قطعه از زمین است برای همین زمانی که می دید متعلمین فلاحت ،بیکارنند وزمینهای خدا ،گردوخاک می شونند متعجب می شد ؛اینکه آدمیزاد بتواند زمین خدا را زیبا کند مختصر هنری می خواهد ؛به مقدمات فلسفی فراوانی نیازی نیست..
حمید وابتسام ،مدتی بودکه از دارالمعلمین فارغ التحصیل شده بودند آنجا با هم آشنا شده بودند ؛ عاشق هم بودند و عاشق معلمی ؛ گا ها از اینکه ؛گلهایی سیراب محبت ومعرفت نمی شونند وبابدسلیقگی آقای رئیس ،معلمان بی رقبت رابرای مناطق بد آب وهوا می فرستند ؛آزرده خاطر می شدند؛اعتقاد داشتند که باید معلمان خوش آب وهوا رابه مناطق بد آب وهوابفرستند تا عطر دیگربساتین نیز به مشام برسد ؛نمونه ها ،ساخته اعتبارات ومحاسبات بشری هستند ؛تا نقض آنها به اندازه یک فرصت وتجربه ،فاصله است..
ابتسام وحمید ،ایام بعد ازخطوبت را گذران می کردند ؛ترجیح می دادند آرامش کارون را شریک شادی خود بکنند آنها ضفاف کارون رامبنای عقد عشقشان قرارداده بودند؛ما بقی کلیشه ها را برای دیگران واگذارکرده بودند .آنروز هنگامه غروب ،تلفیق هارمونی کارون وعطرورود،آنها را سرشار از حس خوش زندگی کرده بود..
حجی کریم، اندکی خسته بود ؛روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وچفیه زیبایش را می بست اما نگاهش متوجه فردایش بود که می بایست قطعه ای آنطرف ترراگل بکارد ؛حمید وابتسام متوجه نگاه فراتر ازغروب حجی کریم شدند به همین خاطر نباید بدون سلام واحترام ردمی شدند:
"الله ایساعدک حجی "
حجی کریم ،به عبور روزانه صدها نفر که سعی می کنند کنارکارون، عشق بازی بکنند ؛عادت کرده بود:
"هلابیکم بویه ؛انتم هم عشاگ "
ابتسام که بینهایت به عشقش نسبت به حمید ایمان داشت ؛قسم خورده بود موقع محضر، بله را همان اول وباصدای بلندبگوید ؛محضررا با حجی کریم یکی گرفت:
"ای عمو؛ اهنا عشاگ صدگ صدگ .؛للموت"
حمید خیلی دوست داشت احساس حجی کریم را بداند:
"عمی ؛ انت هم عشگت"
حجی کریم هم مثل حمید وابتسام ،انسان مومنی بود ؛پاسخش را محکم داد:
"عشگت ربی وحمدته ؛ عشگت حجیه تسواهن ومانسیتها ؛ عشگت دیره هلی وعمرت بساتینها"
..........
گفتگوی ابتسام وحمید با حجی کریم آنقدر سرشار ازاحساس ونوربود که به این نتیجه رسیدند که شهادت نامه فارغ التحصیلی را کمی زودتر گرفته بودند برای همین به هنگام رفتن ،ابتسام درخواستی ازحجی کریم داشت:
"عمو؛ الله یعطیک العافیه ؛ اهدینا وصیه "
حجی کریم که غروب را بخاطر طلوعش دوست داشت؛ آنها را بدرقه کرد:
" بعد عمکم ؛ وین ما صرتم اشتلولکم ورده ؛ لوتخلق فرحه ؛ لوترزق فقیر ؛ لو اتصیروسام شرف ؛ الخیربیکم حبایبی"
آنروز،کارون ، شاهدعشق بود...,
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال
عباس الساکی
فی احد ایام العمل من الاسبوع کان مدیر الدائرة یمشی مع زمرة من اعوانه فی حدیقة قریبة منهم، ینتظرون قدوم احد المسئولین الکبار فتوقف عند نخلة باسقة قد تساقطت منها حبیابات رطب جنیة فهبت فی نفسه شهوة لأکلها لکن مقامه المهیب (البرستیج) حال دون ذلک فکانما اراد افراغ رغبته الرخیصة حینما التفت الی احد معاونیه قائلاً: هلّا أکلتَ هذه الرطبات؟ فاجابه المعاون: اذا کان ذلک امراً اداریاً فسوف آکلها جمیعاً و لا ابالی ..
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال
محمد حزبائی زاده
شاید باور نکنید من خودم را انسان خوشبختی میبینم. این احساس هم نتیجه موفقیتهایی است که معمولا در کار و زندگی کسب کردهام. همیشه این فرصت را داشتهام کارم کار دل باشد. خانوادهای دارم دوست داشتنی... گاهی به عقب برمیگردم تا به ریشههای این احساس برسم. هیچ وقت فراموش نمیکنم که چه حوادث سادهای من را در پیمودن این راه دلگرم کرد.
من در دوران تحصیلم خصوصا در مقطع متوسطه با جهش عجیبی در درس خواندن و انضباط درسی و مدرسهای شاگرد نمونه و برجستهای شدم. ماجرای آن هم خیلی ساده بود. یک روز همکلاسیهایم در غیبت معلم به اصطلاح کلاس را روی سرشان گذاشته بودند اما من در آن هنگامه به دلایلی که نمیدانم چه بود آرام نشسته بودم و به شکل مشخصی قاطی بقیه نشده بودم. دبیر وقتی برگشت قبل از هر چیز نگاهش به من و رو به بقیه گفت: از فلانی یاد بگیرید ادب و شخصیت را. و من که در لحظه تکان خوردم. با خود عهد کردم برای اثبات درستی این گفته بکوشم و کوشیدم و آن سال شاگرد اول مدرسه شدم و نمونه.
در حادثهای مشابه، وقتی به کمک یکی از معلمان دوره راهنمایی، که حالا با هم دوست شده بودیم رفتم تا شاگردان مدرسهاش را به گردش علمی ببرد دچار کم حوصلگی شدم. او هم با آرامش به من گفت تو باید یاد بگیری چطور با جمع کار کنی. باید یاد بگیری مدیریت کنی...و من تصمیم خودم را گرفتم به هر قیمتی شده باید فن مدیریت گروه را یاد بگیرم و جمعی را مدیریت کنم. و پس از سالها تجربه، آزمون و خطا این فن شریف را به دست آوردم. اگر خود ستایی نباشد و به قول روانشناسان دچار نارسیسم نشده باشم در مدیریت گروه، حداقل در حرفه خودم موفق بودهام. یک تیم ورزشی در محله تشکیل دادم و این تیم تا سالها جزء برترینها بود. وقتی خوب فکر میکنم بخش بزرگی از انگیزه این کار پاسخ به گفتههای آن معلم دوست داشتنی بود که سالهاست از او بی خبرم.
وقتی به ریشههای عشقم به کتاب و کتابخوانی نگاه میکنم هم به چنین داستانی میرسم. چند بار از کتابخانه مدرسه کتاب به امانت گرفتم و شدم انگشت نمای کسانی که کتاب به امانت میگیرند و کرم کتاب بودند.
البته اشتباه نکنید. داستان من، داستان آن مردی نیست که از آبشارهای نیاگارا شیرجه زد و در پاسخ به خبرنگارانی که در باره انگیزهاش از این کار پرسیدند گفت: آن لعنتی را نشانم بدهید که هلم داد. نه آن انسانهای شریف مرا هل ندادند بلکه با کلامی موثر تکان دادند. فکر میکنم گاهی کلمهای و فقط یک کلمه در سرنوشت و آینده آدمی چه میکند. چه تاثیری میگذارد.
به نظر میر سد این یادداشت تا حدودی شخصی شد. اما نوشتن و خواندن اگر جایی برای نقل تجربه های شخصی باز نکند انگار چیزی کم دارد. از ناشناسی خوانده ام: همه برایم دست تکان دادند اما کم بودند دستانی که تکانم دادند. دوست و دست بسیار است ولی دست دوست اندک...
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال
خالد لویمی
بزرگ برادرانش نبود اما منش وشخصیتش به او بزرگی داده بود ؛حتی اسبش ،شموخ، هم در میان اهالی معروف بود؛ عصرها سوار برآن به احشام وزمینش سرمی زد گاهی هم برای حفظ صله به آنسوی دشت می رفت.جندیل ازمشایخ معروف حرف درستی زده بود:
"موکلمن رکب ،صار خیال؛ الفرس ایریدخیاله"
اغلب بزرگان بر لیاقت شایع در اسب سواری ،صحه می گذاشتند .شایع در مهمان نوازی سرآمد بود برای همین مضیفش ،همیشه برپا بود ؛هلاهل ،زن اولش درحد خودش یک عشیره بود ؛گاهی بزرگان قبیله برای مشورت، نزد اومی آمدند ؛هلاهل ،زنی در تراز شایع بود؛ترکیه ،زن دومش،اهل منطقه سید چریم بود؛اوهم زن بردبار وزحمتکشی بود.سمفونی عشیره شایع کامل بود جنب وجوش زمین وآسمان وآدمها،نشان اززندگی داشت ؛همه ،همدیگر رامی شناختندحتی اگر باهم نزاع پیدا می کردند به روزها امتدادپیدا نمی کرد.......
آنروز همهمه بلندی در روستا شنیده شد؛شب قبلش شماری ازاحشام شایع ،بسرقت رفته بود برای اهالی قابل قبول نیود؛کسی که حارس هیبت وعزت عشیره است موردتعدی قرار گیرداما تفکر شایع از جنس دیگری بود:
"یاجماعه دیرتنا ما تنباگ ؛المحتاج ماهو حرامی ؛لورزقه منهوب لوامضیع دربه"
شایع بشکلی با جان لاک همنظریه بود؛انسانها را الواح سفیدی می دانست که محیط ،آنها رارنگ آمیزی می کند ؛باید با چشم پوشی ،برخی لکه ها را غلط گیری کرد؛اشتباه همزادبشر است وگاهی محیط بان به آن دامن می زند اما ذات؛همان کودک معصومی است که در بدترین حالت نباید بیشتر ازدلسوزی تنبیهش کرد.......
جوانان عشیره ،همچنان در فاز حماسه بسر می بردند بهمین دلیل ،دزد را کتف بسته بخدمت شایع آوردند؛اوهم بشیوه خاص خودش برخورد کرد:
"عمی ما اگلک انت منهوولکن لاتهدرعرق جبینک ؛خلی عگلک یرزق اهلک اذا ما تگدر اتصیرنخله ؛من تاکل التمره اعرف قیمه الفصمه"
شایع ،جوان را ضیافت کرد ؛چفیه وعگال نویی که از بصره آورده بودرابه اوهدیه کرد؛سوار بریکی ازاسبهایش اوراروانه عشیره اش کرد.نحوه برخورد شایع با انسانی که دچار اشتباه شده است ؛تاثیر فراوانی برمردمان آن خطه داشت بنحویی که بعد از ایامی جمعی از بزرگان آن جوان ،سوار بر خیول اصیل عربی بخدمت شایع رسیدند واعلام کردند زین پس آنان،پاسدار قلمرویش هستند.......
روزگار ،شایع را دربستر بیماری گرفتار کرد ؛مردی میانسال با چشمانی پرازاشک افسوس از اینکه روزی حتی شیران نیز می افتند به عیادتش آمده بود:
"عمی تعرفنی"
شایع خیراتش را آرشیو نمی کرد ؛اگر کمکی می کرد ؛سریع از خودش عبور می کرد ؛اعتقادداشت گاهی لازم است عاقل،ابلهی کند.سالیانی دور،این مرد میانسال بنزداومراجعه کرده بود؛شایع با فروش بخشی از احشامش اورا سر وسامان داد؛او حالا صاحب ملک واملاک است ومعیشت خیلی ها ، به امانت او واگذار شده است ؛آمده بود به شایع بگوید که گاهی مرگ ،پایان زندگی نیست.
.......................
عبدالله ؛پسربزرگ شایع است ؛وکیل زمینهای پدرش بوداما حالا این زمینها نی زار است پولهای زمین آهن الات شده است هرسال هم این آهن الات تلفات می گیرد؛فرزندان روستا هم ناطوری زمینهای سابقشان را می کنند ؛روزگار بدجوری از زندگی آنها جذر گرفته است. عبدالله ، کارمند یکی از ادرات خدماتی است ؛بزرگان منطقه اورا بنام بزرگ حاج شایع می شناسند؛خیلی دوست دارد ؛بعدهافرزندانش را بنام او بشناسنداما دغدغه اضافه کار دارد؛تکلیفش را نمی داند با حموله سنت علقه اجتماعی را داشته باشد واز نشانه های گذشته میراث داری کند یا اینکه کروات مدرنیسم وابزارمحوری راببندد وباچهاردیواریش حال کند اما بیشتر از همه احتیاج به فراغ بال دارد؛برای همین ؛شیشه عقب ماشینش حرف دلش را زده است:
"محتاج شمسیه لراحه البال؛ لیش عطلت هذا الدکان یا انسان"
.........................
وهاب ،تنها فرزند عبدالله است ؛پدرش ازبین تمام قوانین زندگی ،سیاست تنظیم خانواده را بیش ازحد جدی گرفته است ؛اغلب هم نسلهایش هم روی همین ریل در حرکتند .وهاب دانشجوی سال آخرمهندسی صنایع است ؛بسیار باهوش وبا مطالعه است؛با اندکی جابجایی آرزوها،پدرش ،افتخار وبلند آوازگی را در پسرش پس انداز کرده است؛ هرچند عبدالله از زمین پدرش ؛چیزی حصاد نکرد اما وهاب وهم نسلهایش ؛زمینهای حاصلخیزی هستند.
وهاب با آخرین فن آوریهای الکترونیکی وارتباطی آشناست ؛دوستان زیادی دارد اماخیلی ازآنها را ندیده است؛هرچند پدرش ،حلقه ارتباطی کاری خوبی دارد اما وهاب ، حلقه اجتماعی رنگارنگی دارد که تکنولوژی برایش فراهم آورده است ؛وهاب دیگر عادت کرده است که اقوام ودوستان نزدیکش را بهنگام زفاف یا تدفین ببیند گاهی هم که دلش برای دوستانش تنگ می شود ؛مسجی حواله امواج نامرئی می کند اما هنوز بهنگام عید فطر دشداشه اش را می پوشد؛گاهی حلال ماه به حلول سنت درمدرنیته منجرمی شود وگاهی هم چوبیه سنتی انسانهای مدرن موسیقی روز می شود؛همه بشکلی بودندوهستند؛
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال
کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال