سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دنیا، بر دشمنان یکدیگر تنگ است . [امام علی علیه السلام]

الضیاع

کان یرافقه طیلة رحلته المضنیة علی متن الباص من الأهواز الی شیراز

مرافقة لا تنفک عن الحدیث..

سئله عن سبب سکوته ..

أجابه إنه لم یحسن اللغة الفارسیة جیداً

سئله عن غایة سفره

فبدت علی ملامحه حالة من الإنکسار و أخرج من جیبه حقیبة نقود و فیها صورا فوتوغرافیة قدیمة بالأسود و الأبیض

واحدة منها تظهر فتاة جمیلة بثیاب العرس..

-هذه ابنتی ضاعت.. بل اختطفت فلم تکبر حتی تنعم بالحیاة. منذ سنین و أنا أبحث عنها..

-سأله کیف جری ذلک؟

-قال بلغة فارسیة هزیلة: کانت برفقة زوجها فی ضواحی مدینة الاهواز فاحاطوا به لصوص مسلحون فقاومهم حتی قتلوه و لم نعثر علی الفتاة لکن آخر شیئ نعلمه منها هو صوتها المستغیث باهل الحی علی الرغم من عروبة اهله و حمیتهم الشهیرة فلم ینجدها احد لکنی کلما امر فی هذا الحی فاترنم فی خلدی بابیات شاعر یدعی مضفر النواب متشمتاً بهم قائلاً: القدس عروس عروبتکم. فلماذا أدخلتم کل زناة اللیل إلى حجرتها ؟؟



فلما طلب منه ترجمة هذا المقطع کفکف اغراضه و نهت نهتة عمیقة و هو یقول دعنی و ضیمی و التفت بعیون طافحة بالدمع الی النافذة یترنم قصیدة مضفر الی آخرها..

 

الکاتب:عباس الساکی


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:52 عصر     |     () نظر

عباس الساکی 

جنه اخری

قررت الخروج مع اقرانی الی ضافیة من البریة النشوانة بخمرة و هیاج الربیع لنستغل هوائها و طبیعتها الغضة فی اسعاد القلوب الذاویة و التنفیس عن المتاعب التی طمرت فی اعماق مشاعرنا الخفیة.

 اذاً و بعد تحدید نقطة الاستقرار و موعد الرحلة صار الامر الامیر هو ان نعد العدة و نحزم الامتعة خلال التنسیق المناسب و ایداع الالام فی زاویة من الاهمال للحظات.

و کما کان المتوقع التقینا عند الوقت و المکان المقررین و جلسنا الی مائدة الادب المحببة بین جنائن وادعة و خضرة خلابة و الورد البری یتمایل دلالا و غنجا علی انغام العندلیب و اخری الطیور و السماء الزرقاء الرحبة تقبل و تودع قطع السحائب البیضاء السحریة قلما تترک مجالا للشمس التواقة الی ان تطل علینا و احدهم حسب العادة فتح کتیبا صغیرا و شرع فی قرائة قصیدة کنا قد سمعناها تارات عدة الا ان هذه المرة اضفی علیها نکهات من خمائل الربیع الطیبة فربطتنا بوثاق الهوس الشعری بملئ قلوبنا الی سماعها و هی تقول فی بادئ بدئها:

 

وطنی لو شغلت بالخلد عنه               لنازعتنی الیه بالخلد نفسی


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:50 عصر     |     () نظر

حکایة عشق  ( قصة قصیرة )

سعید نواصر

 

وضع رأسه علی وسادته المطرزة بالورود الصفراء، حدق عیناه الزرقاوتین نحو الشباک، کان یبحث عن نجمته بین النجوم المعلقة فی مساحة کبیرة من السماء ، یجدها بسرعة فائقة و کأنه یعرفها أحسن معرفة بین الاف النجوم ، تلک النجمة التی کانت تحاول الاقتراب من القمر قلیلا لتبین فی أعین الناظرین نحو السماء اکثر جمالاً من اخواتها.

-         سامحینی ... سامحینی على قصوری معک .

صوته کالعاصفة یشق طریقه نحو أذنی رویداً رویداً ، یجول فی فراش السماء المدود فی هذا العالم الفسیح ، الصباح یقترب قلیلاً و یترک الوانه الزاهیة فی کل مکان ، تعود أن یضع رأسه و یبقى عدة ساعات ، ینظر الى نجمته المفضلة ، یفکر فی کل ما مر علیه فی الاعوام التی ترکت بصمتها على وجهه المجعد .

 

رحیل اللیل کان یبدو له کرحیلها ، تلک المرأة التی عصف المرض فی جسدها و ترک عباس وحیداً ، واضعاً رأسه على وسادته ، یصرخ بصوت تکاد لا تسمعه ...

 

-         سامحینی ... سامحینی ...

حملها على ظهره لعدة اعوام ، صعد بها من درج لآخر ، حتى أنه عندما یقترب من الدرج الاخیر یعرف إلى أی أتجاه یلف ... کان یفکر بها دائماً ، لم یتثاقل على حملها من طبیب لآخر ، و یفعل ذلک برغبة و اشتیاق ، دائماً کان یحاول أن یرسم الضحکة على وجهها الشاحب ، یضحک أمامها رغم کل ما یمر به ، حتى عندما ترحل من أمامه تکون راضیة عنه ، تذکره ، تنطق عنه أحسن الکلمات و تدعی له ، حقاً أنها کانت تفعل ذلک فی خلوتها و لم تقل شیء أمامه ، فأن عباس ظل یتمنى أن یعرف بأنه أن کان قصر معها فی یوماً ما ، و ها هو ذا راقداً یفکر بما أنها لم تشکره على ما فعله ، فأنها حتما لم تکن راضیة عنه ، هکذا مرت أعوام على رحیلها ، خبر وفاتها کان بالنسبة له فجیعة کبرى ، لأنه من بعد ذلک الیوم سیصبح وحیداً فی هذه المدینة و بقی ینظر إلى نجمته المفظلة فی فضاء مفتوح من السماء و یکرر مع نفسه ...


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:48 عصر     |     () نظر

محماس

بوی خوشی همه جا را اشغال کرده بود ، گرمای آتش دستی به صورت عبدالله می کشد و صدای هم زدن قهوه در محماس از گوش های ما رد می شود .

  • عبدالله ... عبدالله زود باش قهوه رو آماده کن .
  • اومدم ... حاجی اومدم .

در مضیف همه نشسته بودند و گوشها برای حرف های حاجی تیز شده بودند ، با چشمانی باز به او نگاه می کردند ، من هم که از خدا بی خبر در بین آنها نشسته بودم ، گوش ها را تیز و چشم ها را باز کرده بودم و قصه هایی که حاجی تعریف می کرد را در دفتر کوچکم یادداشت برداری می کردم ...



 

 

از همه آنهایی که جایی را در مضیف اشغال کرده بودند ، حیف که جزء حاجی اسم بقیه را فراموش کرده ام ، عبدالله هم بود ، همه را یادداشت کردم ، من فقط زل زده بودم به عبدالله و طریقه درست کردن قهوه ، هیچ چیز از قلم نمی افتاد ، فقط حیف که اسامی حاضرین را یادم رفت یادداشت کنم. از آن روز سالهاست که گذشته ولی هنوز همه  صحنه ها روی ذهنم حک شده است ، صورتها با آن رنگ و روی خورشید زده جنوبی ، دست ها خشک و خشن از کار در مزارع نخل ، صحبت های گرم آنها به گرمی خورشید سوزان آبادان ، بوی خوش قهوه جنوبی با آن طعم بی نظیرش ، همه چیز آن روز در ذهنم مانده بود .

  • زود باش ... مردم دارن میان .
  • باشه حاجی تا بیان آمادست ... زیاد طول نمی کشه .
  • وای به حالت اگه طول کشید .
  • نترس حاجی ... نترس .

حاجی سخت عصبانی بود ، عبدالله سرد سرد بود ، قهوه ها را از محماس خارج می کند و سردش می کند ، هاون را جلو می کشد و قهوه را در آن می ریزد. صدای دلنشینی داشت ، صدای کوبیدن هاون مثل آهنگی دلنشین همه مضیف را پر کرده بود و عبدالله همراه با آن زمزمه ای می کرد که نمی توانستم آن را بشنوم ، به خاطر همین که نتوانستم یادداشتش کنم .

مشبک های چشم نواز مضیف و بوریاهای طلایی رنگ در طلوع خورشید ، زیبایی خاصی به مضیف حاجی بخشیده بود . هیچ چیز برایم دلنشین تر از عبدالله با آن موهای فلفلی و رنگ قهوه ای صورتش نبود، حتی آن فرش های دستباف ، بالش های خوش رنگ ، منقل زرد رنگی که وسط مضیف را گرفته بود ، آن دله و فنجان ها که با تزیینات محلی بودند ، جای قهوه آماده کردن عبدالله را نمی گرفت . قهوه را که حالا تقریبا له کرده بود در هاون ، می ریزد در گمگم و آن را برای مهمانها آماده می کند .

صدای غرش ماشین از دور می رسید ، مهمانها داشتند می رسیدند که عبدالله ندایی به حاجی داد . قهوه را در دله ریخت و گذاشت که آماده شود تا موقع داخل شدن آنها ، پذیرایی به نحو احسن صورت پذیرد و سر حاجی مرفوع بماند . مهمانها وارد می شوند ، سلام می کنند و می نشینند ، عبدالله دله به دست پشت سر آنها وارد می شود و قهوه به آنها تعارف می کند ، نوبت به من که رسید فنجان اول را نوش جان کردم و دستم را تکان دادم ، عبدالله از جلوی من رد می شود ، هنوز مزه خوش قهوه در دهنم مانده بود .

یکی دو ساعت که گذشت رفتم بیرون و پیش عبدالله در کنار آتش نشستم و او را سوال پیچ کردم .

  • عبدالله ... چرا این اینقد سیاهه چرا نمی شوریش .
  • چی میگی آقا علی ... این محماس و می بینی اینقد باهاش قهوه درست کردم که سیاه شده .
  • خب چرا اونو سیاه گذاشتی ؟ چرا نمی شوریش که سفید بشه ؟
  •  نه ... محماس هر چقد سیاه باشه دلیل کریم بودن صاحب مضیف هست ... اینو حاجی گفته .
  • چی گفته حاجی ؟
  • حاجی گفته که اگه محماس زیاد باهاش قهوه درست نکنی سفید می مونه و مردم میگن که حاجی بخیل هست .
  • حاجی ... همه می دونن که کریمه .
  • من هم افتخار می کنم به حاجی ... خیلی مهمون نوازه .
  • همه جنوبی ها اینطورین .
  • آ ... همه مهمون نوازن ، حتی فقیراش هم ... باور می کنی آقا علی .
  • باور می کنم عبدالله ...

حالا بعد از گذشت چندین سال آن عبدالله مو فلفلی ، حاجی ، محماس سوخته ، همه چیز از یادم نرفته ، الان هم که دارم تعریف آنها را می کنم مثل فیلمی که دارد در برابرم پخش می شود و من چشمان خود را به آن زل زده ام ، در ذهنم می پیچد . و خاطره ای خوش از سفری به جنوب در دفترم نقش بسته بود .


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:47 عصر     |     () نظر

حال العجائز

     وین رایح یمه .

کل شیء احس به الیوم ... أشعر اننی قد ابداء امسیتنا لهذا الیوم ببیت ابوذیة ، اکتبه لیصبح خالداً على اوراقی .

سأرد على جدتی ...

-        ارید اخرج من هنا ... هسه اجی .

أرحل بعدها دون ان اتألم لترکها تکمل سهرتها مع والدی و اذهب امام باب بیتنا لأتحقق من الشارع و المارة من هناک .

نظرت فی الشارع ... اذ بی اجد عجوز تناهز السبعین من عمرها و ربما اکثر تمر علیّ دون ان تلتفت الیّ . کانت تحمل اکیاساً على رأسها و اخرى تجر بها على کتفها.

-        لما هی بهذه الحالة المأساویة ؟

-        و من المسؤل عن فجیعتها بهذا الشکل ؟

-        و کیف وصلت لهذه الحالة ؟

-        اذاً الى این المصیر یا ترى ؟

اسئلة کانت تلف و تدور حول رأسی بعدما رأیتها . فما اوجع هذه الصدفة التی تعودت ان أراها کل ظهیرة .

یستیقظ الخجل فی داخلی ... فی هذا الیوم بالذات .

فأحاول ان اقاومه و لکن هل استطیع ان اقوام خجلی فی هذا المساء ؟

اغلق باب بیتنا ... احاول ان ارى شیئاً آخر . اذ بی ارى نفسی مرة ثانیة اخرج ورائها الى الشارع لأستکشف این تذهب ... فأمشی ورائها بهدوء حتى لا تنتبه الیّ و تذهب محاولتی مع الریح .

و بعد مرور بضع دقائق اراها تذهب الى مزبلة فی آخر الشارع لتجمع النفایات و بقایا الخبز و ترجع کما جائت .

ای زلة تاریخ هذه جرتها الى هذه المأساة ؟

و بعدما اکتشفت کل هذه الاسرار ترکتها مع فجیعتها و رجعت مع خیبتی الى بیتنا .

و عندما کنت راجعاً فی طریقی الى البیت واجهت نفس المشهد . عجوز اخرى فی هذه الحالة تجر الاکیاس على ظهرها .

فقلت لنفسی ... ایعقل ان تکون هذه حالة کل العجائز هنا ؟

فخفت على نفسی ان اصبح عجوز و یصبح مصیری کهذه العجائز .

أقف ... لأسند ظهری على جذع نخلة فی شارعنا و أهرب مع خیالی بهذا المساء .

و عندما سرحت ... جائت فراشة صفراء ، ربما حمراء ... لا اعرف و اننی لم انتبه الى لونها . جلست على یدی دون اعتذار و کأنها تطلب منی أن ارسمها على عجل کما جائت و رحلت .

                                                                            بقلم : سعید نواصر


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:45 عصر     |     () نظر

   سعید نواصرhttp://www.3lwan.com/images/chafiye.jpg

از آن روز بود که کاغذ سفیدهای قلبم خیس و مچاله شده بودند ، قلبم جای پا گذاشتن هم نداشت ، شده پر از ناله های از جا افتاده کسانی که روزی پیشم بودند و حالا ترکم کردند ، کاغذهای سفیدی که شبیه چفیه چهار خونه ای شده بودند که مرا یاد زایر علی می انداختند ، ...

همون صاحب گوسفندهایی که با عصا از آنها بیشتر از جانش مواظبت می کرد و نمی گذاشت کسی نزدیکشان شود ، چفیه رو از عمو نزار به ارث برده ، یادم هست که یک روز به من گفت .. زایر علی را میگم ، گفت که چفیه را عموی خودم به او داده بود .

  • نزار و فراموش کن .. قیدش رو بزن .

همه کسانی که عمو را می شناختند ، سرم وز وز می کردند که او را فراموش کنم ولی من که می دانم عمو تکه ای از بدنم را با خود به زیر خاک برده پس چطور می توانستم فراموشش کنم .

همیشه روی قبرش می نشستم و اشک هایی که روی همان کاغذ سفیدها ریخته بود و خیس شده بودند را روی قبرش سرازیر می کردم ، همیشه تنها می رفتم ، تک و تنها نشستن آن هم روی قبر عمو نزار درد های خفته ای را می شکافد که سالهاست زیر صخره های لب ساحل خونی قلبم گرم گرفته بودند ، همان درد ها مرا به این روز سیاه کشانند ، چه کاری از دستم بر می آمد که نکرده باشم و چه فایده که حالا عمو زیر همان صخره ها که تبدیل شده بودند به سنگ قبر و روی بدنش گذاشتند ، خوابیده است و جز آن چفیه که دست زایر علی افتاده چیزی از عمو نمانده است .

تک و توکی می شنوم که درباره آن مرده خفته که عموی من هست صحبت می کردند ، همان ها که اسمش را زیر زبانشان چسبانده اند تا از یادشان نرود که چه کرد و چه نکرد .

برای من جای سؤال بود ، که این نوشته ای که روی سنگ قبر عمو نزار حکاکی شده بود و رنگی از آن نمانده چه بود و چرا حالا که چند سالی از آن گذشته پاک شده ، چه کسی دست درازی کرده و نوشته ها را روی قبرش پاک کرده بود ، چه مرگش بود که حرمت یک مرده که استخوان هایش پوستشان کنده بود را نگه نداشته ، فکر می کردم که آن دست دراز کاری کرده که عمو نزار از او ناراحت بود ، خیلی ناراحت ، اگر غیر از این بود که دست درازی نمی کرد به قبر عمو، شاید می ترسید که در خیالاتش گذری کند و دوباره رو در روی نزاری بأیستد که همه از او می ترسیدند ، رو در روی نزاری که زیر شکنجه اعتراف نکرد تا اینکه نفسش برید و از آن روز به بعد چیزی نگفت.

سالهاست که دنبال نوشته پاک شده بودم ، همه کاغذ سفید های قلبم که دیگر سفید نبودند را زیر و رو کردم ، حتی پاورقی ها را هم نگریستم شاید اشاره ای کرده باشند ، نمی دانستم آن نوشته چه بود که دست دراز را ناراحت کرده بود ، عمو که گناهی نداشت ، خودش گفته بود من متهم هستم ، و قبول نکرد که نکرد مجرم هست .

از آن مرد گفتن سخت است ، بغض گلویم را در هم می فشرد ، نمی دانستم از کجا شروع کنم و کجا بأیستم ، ولی حالا خوب می دانم که باید از همان کلمه پاک شده ای شروع کنم که روز وفات عمو روی سنگ قبرش حکاکی کرده بودند ، می خواستم بفهمم آخر این کلمه چیست، پرسیدم کسی جوابم نداد ، از حاجی پرسیدم نگفت ، رفتم بغل حاجیه خوابیدم بهم نگفت ، خلاصه از هر کسی پرسیدم به من نگفت ، عمو که رفته ، همه میرویم ولی کسی اسمش می ماند و کسی با اسم زیر خاک خفه می شود و کسی از او یادی نمی کند ، عمو همیشه با ما بود ، اسمش مانده بود ، شاید اگه زنده می بود به من می گفت که نوشته چه بود .

از بس مأیوس شده بودم ، روی قبر عمو زدم زیر گریه ، شاید دلش برایم بسوزد و دادی بزند که مرا از گمراهی برهاند و به من بگوید که نوشته چه بود .

عمو نزار شعر هم می گفت ، می دانستی یا نه ، اگر نمی دانستی بدان که شعرش حرف نداشت ، ولی نمی دانم چرا اشعارش را دست دراز برده و گمشان کرده ، اگر خودش بود حتما از شعرش چند بیتی ابوذیه برایم می خواند و نمی گذاشت که اینطور اشک بریزم و خیسش کنم ، قلبم شده بود پر از کاغذهای خیس شده برای عمو .

اگر اعتراف می کرد ، اگر می گفت که خودش با آنها چپ افتاده بود ، اگر زیر شکنجه دوام نمی آورد ، الان اشعارش بودند ، خودش بود ، نه .. نه .. خودش که نه .. کشتنش .. نامردی کشتن .

حالا بیشتر از بیست سالی می شد کد عمو نزار زیر آن سنگ و آن کلمه پاک شده ساکت خوابیده بود ، من هم چند سالی که این جا ، روی همین سنگ و همین نوشته پاک شده اشک ریختم و کاغذهای قلبم و قبر عمو را آنقدر خیس کرده بودم که نزدیک بود کاغذها تیکه پاره شوند ، ولی آخر نفهمیدم که این روی سنگ چه نوشته بودند تا اینکه آن مرد که چفیه خودش را موقع دعوا با دزدهایی که می خواستند گوسفند های او را بدزدند ، گرفته بود لای دندانهای سفیدش که مثل کاغذهای سفیدی که ته قلبم نشسته بودند ، جای تعجب بود برایم که موقع دعوا آن هم با دزدان گوسفند که مثل گرگ درنده بودند ، نگذاشت چفیه از سرش بیفتد ، حتی نمی ترسید که او را بزنند و گوسفندها را ببرند ، برایش مهم نبود ، مهم این بود که چفیه زمین نیفتد ، بعد جواب این همه مردم را چه بدهد ، زایر علی را می گم .

زایر علی به من گفت ، از عمو واسه من تعریف می کرد ، باورت نمی شود ، می دانست که آن نوشته چی بود ، او به من گفت که عمو شهید شده بود ، زیر شکنجه دست دراز شهید شد ، روی سنگ قبرش نوشته بودند شهید نزار، و من از دنیا بی خبر گریه می کردم و کاغذ سفیدهای قلبم را خیس می کردم ولی باز هم خوب شد که اشک هایم هدر نرفت برای عمو سرازیر شد . 


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:44 عصر     |     () نظر

 

http://baghche87.persiangig.com/image/266.JPG

ها .. کجا میری سمعون .

همون جا .. همون جا کنار شط میرم ، نمیای .

فقط همین حرفها را زد و قایم شد لا به لای بن بست های  تاریک این شهر پر ماجرا . از جلوی چشام کم کم دور و دورتر می شد . دیگر نمی شد او را دید ، فقط هنوز صدایش را می شنوم که به من میگفت ، باید بره کنار شط ، ماهی ها منتظرش هستند ، زشتِ آن ها را منتظر گذاشت در گوشه و کنار کارون ....

 

دوباره سمعون سبز می شود جلوی چشمهایم مثل علف هرز ، همیشه همان طور سبز می شد  ، از من خواست که با هم برویم شط . من هم دوست نداشتم او تنها برود . می ترسیدم ... می ترسم برود نزدیک همان زمین لعنت شده .. شیاطین آنجا گذر کرده اند . جدم به من گفته که نزدیک آنجا نشویم . من هم به سمعون گفتم ولی او به من خندید . باور نداشت که شیاطین هستند ، یا شاید گذری از آن زمین کرده باشند . به او گفتم ، نه یک بار دو بار ، خیلی گفتم نزدیک اون زمین نرود ، هنوز مین در قلب خاکها کوبیده شده است . احتمال دارد منفجر شود ولی باورم نداشت . همیشه میرفت کنار شط  .

مثل همیشه امروز آمد و به من گفت قبل از عروسی باید به ماهی ها سر بزند . دوست نداشت آنها را ناراحت کند . صبورها از او ناراحت می شوند . همه ماهی ها ناراحت می شوند اگه نرود به آنها خبر بدهد . باید خبر می داد که امروز عروسی می کند . نباید می رفت . یک جوری بود . می ترسیدم برود و برنگردد بعد حاجی جواب این همه مردم را چه بدهد . سمعون دوست نداشت حاجی را ناراحت کند ولی ماهی ها هم نباید ناراحت شوند . حاجی درک می کند که سمعون قبل از عروسی باید سری به شط بزند و الا همه از او دلخور می شوند .. ماهی ها .. حاجی .. مردم که دعوتشان کرده . همه .. همه .. دلخور می شوند  .

همه منتظرش بودند . رفته بود ولی نه رفته بود کنار شط و نیامده سراغ حاجی و نه سر به مهمون ها زده . غیبش زده لا به لای زمین ها و خیابان ها . می ترسم داخل اون زمین لعنتی شده. به خاطر همین دیر کرده . نباید دیر می کرد . مگه نمی دونست همه منتظرش هستند . شاید خودش دوست نداشت بیاد.

 

2

سنگ انداختن در آب به نظر می رسد بازی بچه گانه ای باشد اما من فکر می کنم که این بازی مرهمی برای درد های گذشته باشد که هنوز در ته قلب کوچکم رسوب کرده اند . نمی دانم سمعون چگونه فکر می کرد . برایش بازی بود یا مرهم ، شاید هم هیچ کدام . حالا هم دویدن او را بر سنگ های داغ کنار شط را در ذهنم ذخیره کرده ام . عکس های کاغذی و سفید او همه جا را پر کرده اند . همه جا او را می بینم. حالا فراموش کردن شده سخت ترین کار برای من . فراموش کردن سمعون سختِ سختاست.

اشک های حاجی سرازیر می شوند ، چشمهای او دیگر نای گریه کردن ندارند . بالا آمدن نفس های او را می شنوم . هنوز کمی قطع و وصل شدن صدایش در گوشم باقی مانده . پسرش حالا نیست . رفته بود کنار شط و برنگشته است . برگشتن از کنار شط سخت بود خصوصا برای سمعون . جای او خالی مانده است . با صبور ها رفته .. نه .. نه صبور ها هنوز منتظر او مانده اند ، با آنها نرفته بود . غیبش زده .

من از تعجب به حاجی نگاه کردم ، داشت گریه می کرد. اولین بار بود اشک می ریخت . من هم اشک ریختم نه بخاطر سمعون ، حاجی اشکهام را ریخت . گناهی نداشت که در روز عروسی پسرش به جای خنده باید گریه کند . مجبور شده بود گریه کند چاره ای نداشت غیر از گریه کردن .

کلمات عربی او در همه جا تاب می زد . سعفِ نخل ها هم پیچ و خم می زند . و شادی ها همه جا رفت و آمد می کردند قبل از اینکه خبر دوان دوان بیاید . و شادی ها را متوقف کند . حالا دیگر جز صدای گریه حاجی و آن انفجار وحشتناک چیزی در گوشم باقی نمانده است .

  • إنا لله و إنا الیه راجعون .

حاجی همیشه این را می گفت ، پسرش سمعون حالا رفته بود . جسد او را تیکه تیکه جمع کرده اند . از آن انفجار ، در آن زمین لعنت شده که شیاطین از آن گذر می کرده اند.

رفتن او در همه اثر گذاشت ، من .. حاجی .. ماهی ها .. کارون .. مردم .

مرده ها بر نخواهند گشت .

3

عدنان از لای سوراخ های دیوار به ما نگاه می کرد . باور نداشت که دیگر نمی شود برادرش را دید ، به هوسه ها گوش می کرد که در گوشه های روستا پرسه می زدند و گوش ها را در بغل خود می گرفتند .

عدنان داد می زند ، هنوز حرف های صفیه را قبول نمی کرد . و از دیوار بالا می رود . ایستاد و ما را پایید ، باور نداشت که برادرش سمعون مرده ، باور نداشت که حاجی در این سن و سال گریه می کند . حالا حاجی از مرز هفتاد سال گذشته بود .

صفیه می گفت :« حاجی بعد از اون روز ده سال سنش زیاد شده . »

عدنان می گفت :« شما ها همتون دروغ میگین سمعون رفته کنار شط . یه ساعت دیگه بر می گرده .»

انتظار کشیدن فایده ای برای ما نداشت . سمعون حالا در قبرستان خفته است . و من و حاجی و عدنان وصفیه چاره ای جز درد را در دل خفه کردن نداشتیم ، که مردمی که در عروسی منتظر آمدن سمعون بودند صدای ما را نشنوند .

حاجی به صفیه گفت : « دخترم گریه نکن سمعونی دیگه نیست . رفته . »

صفیه صدای او را می شنید ولی مشغول دل داری عدنان بود . از عمد نمی خواست بشنود . گوش های خود را بسته  که نشنود دیگر سمعون باز نخواهد گشت . صدا ها اوج می گرفت و همه به فکر رفته اند که چرا بعد از گذشت سالها کسی آن مین ها را از قلب زمین بیرون نیاورده و سمعون را برده اند .

دور دور شده بود ولی هنوز او را می شود دید . که در کنار شط ، روی سنگ های داغ می دوید و ما را از آن دور می پایید .

سعید نواصر


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:42 عصر     |     () نظر

حب من اول نظره(قصة قصیرة)

کنت راجعاً من الجامعة الی بیتنا حاملاً شهادتی الجامعیة بیدی ... امشی بسرعة بأتجاه باب الجامعة .. لأبشر والدتی التی ذاقت کل انواع المعاناة بعد وفاة والدی لترسل ابنائها للتعلیم .

و عندما کنت شارداً بفرحتی العارمة التی کادت ان تسیطر علی احشائی ، اصتدمت بفتاة سمراء ... آه من جمالها الفتان ... و شعرت بأحساس غریب یدور فی صدری ... بحثت ما بین کلماتی الشاردة فلم اجد سوی کلمات لا تلیق لجمالها العربی .

مسکت شهادتی و رحلت من امامها و لکننی رجعت لاتبع خطواتها خطوة خطوة ... ترکت مسافة بیننا کی لا تشعر بأننی الحقها بخجل و رحت امشی بخطوات بطیئة ورائها فلم انتبه لحالی حتی وجدت نفسی امام بیتها الصغیر .

التفتت الی هنا و هناک و اختفت من امامی ... فقدت اثرها ، فتحرکت بسرعة لأری الی این تذهب و لکن تفاجئت بکلماتها .

-          لما اتیت ؟ ماذا ترید ؟

-          آسف حبیبتی ..!!!

تبعثرت الکلمات علی لسانی و لم انتبه الی اننی قد افشیت بسری امامها و بما أننی کنت اشعر قد احببتها من اول نظرة قلت : آسف لـــ ...

-          لا تکمل اعرف ، لا تتبعنی بعد الان نحن لا نصلح لبعض ... اشعر بما تشعر .

قد نسیت ان الحب فی دیارنا مجرد حلم لا اکثر .

-          لما لا نستطیع ان نحب ؟

-          قلت لا تتبعنی و بس ...

-          لماذا ؟

-          أرحل من هنا ارجوک .

کان لنا حب کبیر و عشقاً لا یصغره حجماً للذین ذکرونا فی یوماً ما و للذین اصبحوا فی سجلات قلوبنا و للذین ارتسم حبنا فی قلوبهم .

تفاجئنی کلماتها ...

-          انا سجینة عاداتنا القدیمة التی لازالت ترافقنا من هنا الی هناک و عندما کنت صغیرة حکم علیّ والدی بسجن مدی الحیاة علی ذمة ابن عمی الذی کان یکبرنی بعشرة اعوام ... فعلیک ان ترحل .

فقلت بدهشة : سأجرب حظی لعله یترکک تقررین مصیرک بیدک .

-          لا یفید فأن مصیرها الفشل .

کنت اشعر انها کانت ترید ان تتحدث ، تصرخ و تصرح بحبها لی ... لکن ترکت ثورة الحب التی کانت تنطلق بمسیرات بأجسادنا و رحلت .

لتترکنی مندهشاً ... و مسکت شهادتی مرة اخری و رجعت الی بیتنا مع ثورة حب بائت ان یکون مصیرها الفشل لاننی لم انظم کلماتی التی صرحت بها الی حبیبتی و لکننی لم اندم على هذه التجربة و بما اننی کنت راجعاً بقیت اصرخ ... سأحاول مرة اخری .

                 بقلم : سعید نواصر

کنت راجعاً من الجامعة الی بیتنا حاملاً شهادتی الجامعیة بیدی ... امشی بسرعة بأتجاه باب الجامعة .. لأبشر والدتی التی ذاقت کل انواع المعاناة بعد وفاة والدی لترسل ابنائها للتعلیم .

و عندما کنت شارداً بفرحتی العارمة التی کادت ان تسیطر علی احشائی ، اصتدمت بفتاة سمراء ... آه من جمالها الفتان ... و شعرت بأحساس غریب یدور فی صدری ... بحثت ما بین کلماتی الشاردة فلم اجد سوی کلمات لا تلیق لجمالها العربی .

مسکت شهادتی و رحلت من امامها و لکننی رجعت لاتبع خطواتها خطوة خطوة ... ترکت مسافة بیننا کی لا تشعر بأننی الحقها بخجل و رحت امشی بخطوات بطیئة ورائها فلم انتبه لحالی حتی وجدت نفسی امام بیتها الصغیر .

التفتت الی هنا و هناک و اختفت من امامی ... فقدت اثرها ، فتحرکت بسرعة لأری الی این تذهب و لکن تفاجئت بکلماتها .

-          لما اتیت ؟ ماذا ترید ؟

-          آسف حبیبتی ..!!!

تبعثرت الکلمات علی لسانی و لم انتبه الی اننی قد افشیت بسری امامها و بما أننی کنت اشعر قد احببتها من اول نظرة قلت : آسف لـــ ...

-          لا تکمل اعرف ، لا تتبعنی بعد الان نحن لا نصلح لبعض ... اشعر بما تشعر .

قد نسیت ان الحب فی دیارنا مجرد حلم لا اکثر .

-          لما لا نستطیع ان نحب ؟

-          قلت لا تتبعنی و بس ...

-          لماذا ؟

-          أرحل من هنا ارجوک .

کان لنا حب کبیر و عشقاً لا یصغره حجماً للذین ذکرونا فی یوماً ما و للذین اصبحوا فی سجلات قلوبنا و للذین ارتسم حبنا فی قلوبهم .

تفاجئنی کلماتها ...

-          انا سجینة عاداتنا القدیمة التی لازالت ترافقنا من هنا الی هناک و عندما کنت صغیرة حکم علیّ والدی بسجن مدی الحیاة علی ذمة ابن عمی الذی کان یکبرنی بعشرة اعوام ... فعلیک ان ترحل .

فقلت بدهشة : سأجرب حظی لعله یترکک تقررین مصیرک بیدک .

-          لا یفید فأن مصیرها الفشل .

کنت اشعر انها کانت ترید ان تتحدث ، تصرخ و تصرح بحبها لی ... لکن ترکت ثورة الحب التی کانت تنطلق بمسیرات بأجسادنا و رحلت .

لتترکنی مندهشاً ... و مسکت شهادتی مرة اخری و رجعت الی بیتنا مع ثورة حب بائت ان یکون مصیرها الفشل لاننی لم انظم کلماتی التی صرحت بها الی حبیبتی و لکننی لم اندم على هذه التجربة و بما اننی کنت راجعاً بقیت اصرخ ... سأحاول مرة اخری .

                 بقلم : سعید نواصر

کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:36 عصر     |     () نظر

الفراشة

(قصة قصیرة)

سالم الباوی

 

ملأنا البیت بالفراشات عندما تحدثت أمی عن رجوع روح أبی المتوفی علی شکل فراشة. کانت أمی مهووسة بأبی لدرجة أنها لم تستطع الکف عن التفکیر به للحظات . کانت تراه فی کل مکان ، فی الشارع ، فی البیت ، فی الزنقة ، کانت تراه حتی فی قیلولتها .

کانا دائماً ما یحاولان التسلل و الإنفراد بعیداً عن الآخرین کلما لاحت فرصة لذلک کعاشقین یسابقان الزمن لکی یسرقا منه لحظات لقاءٍ علّها تطفئ بعضاً من جوی الحب المستعر بین أضلعهما .کنا نشعر بهم عندما کانا یحاولان الاختفاء فی إحدی زوایا المنزل او الهروب الی أحدی الغرف الفارغة او فی الحدیقة بعیداً عن انظارنا ...

کانت أمی هی الناطق والمتکلم الوحید فی تلک المغازلات والدردشة والعتاب إما فلقد کان أبی کالاصنام ینظرالی شفتی أمی المتحرکتیین ( ربما کان یشاهد الکلمات التی کانت تخرج من فم أمی )

کان أبی محور حیاة أمی کما لو أن الدنیا بأسرها تتجسّد فی شخصه و کان ذلک ما یظهر جلیاً فی نظرتها له و خوفها اللامحدود علیه ، لقد کان کل عالمها و هذا ما کان یجعلها کثیرة القلق و دائمة الخوف من المجهول الذی قد یحمل معه ما قد یحرمها منه ( فی کل حیات أبی المرحوم لم یترک أمی الّا فی ساعات الدوام) کانت بعض  الاحیان تتنبأ وتشتکی من إمور ممکن أن تحدث .. اذا انسجن أبی .. فکیف تستطیع تحمل فترة الحبس؟ ..  کیف تستطیع رویت أبی وهو مکبل و ... ؟ 

کانت فی بعض الاحیان تصرخ باعلی صوتها وتقوم باعمال جنونیة . کانت بحضور أبی تتمرن اللطم ، شق الجیب و تنادی أبی وتعاتبه لترکها وحیدة فی هذه الدنیا العصیبة

وفی ذلک الیوم المشئوم عندما سمعت أمی بخبروفات أبی بحادث سیر ( کان بعض زملاءه یعتقدون بأنه لم یکن حادث سیر ، إنماعمل انتحاری قام به أبی عندما وقف فی طریق سیر صهاریج الوقود) تبسمت وظنت هذه من الاعیب الحاسدین( کانت أمی تظن إن کل الناس حاسدین ولعها بأبی ) لاکن عندما قرأت نظرات النساء حولها بکت وبکت ولم  یستطع أحد تسلیتها او اجبارها علی السکوت .

بکت لأیام ولأسابیع و لشهور حتی اصبح صراخها یزعج الجیران واهل البلدة. فی البدایة کان یقوم الناس برفع صوت التلفاز و الرادیو لکی لایسمعوا عویلها . عندما عرفوا أن هذه الأعمال لم تجدی ثمراً إرتفعت أصواتهم بالإعتراض.

إستدعینا أطباء البلاد والسحرة و المشعوذین ألا أنه لم یتغیر شیء. عندما اتعبتنا الرحلات المتکررة الی العیادات و حتی الخرائب مساکن الجن ..و لم تبقی لنا حیلة لردعها من هذا السلوک .

 

ذات صباح دخلت فراشة فی غرفة أمی . دارت حول أمی . عند رویتها للفراشة إنقطع صوت البکاء .( عندما إنقطع صوت البکاء توجهنا مسرعین نحو الغرفة ) وقفت أمی ثم تحرکت نحو الفراشه التی کانت تطیر الی المصباح الکهربائی. نادت الفراشة باسم أبی . خرجت أمی بسرعة من الغرفة الی المطبخ (تحرکنا نحن من خلفها الی المطبخ) أعدت الشای الممزوج بالهیل  و طبخت الطعام المفضل عند أبی . ثم نادت الفراشة و طلبت منها الهبوط و الجلوس بقربها لکی یشربا ویاکلا سویا مثل تلک الأیام الجمیلة الماضیة. لاکن الفراشة کانت تحوم وتجول حول المصباح الکهربایی . قامت أمی بالالتماس والتضرع لها لکی تهبط و تستریح حتی ترتاح من تعب السفر طویل.

 

کانت أمی واقفة تحت المصباح إلی أن اشرقت شمس الصباح وفی کل لحظة کانت تذهب الی المطبخ وتقوم بتغییر وطبخ طعام آخر وهکذا من الشای الممزوج بالهیل الی شیء آخر.

عند بزوق الشمس سقطت الفراشة میتة من کثرة التعب والطیران ( ربما من ضوء المصباح الکهربایی) صرخت أمی مرة اخری باعلی صوتها «ماتت روح أبوکم المرحوم  »

منذ ذلک الحین أصبح عملنا الوحید الذهاب الی الصحراء و صید الفراشات  وعمل أمی التضرع والالتماس للفراشات لشرب الشای واکل الطعام المفضل عند أبی المرحوم .


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:35 عصر     |     () نظر

مرغ عشق(عدنان غریفی)

 

زنم گفته «ممکنه بمیرن»
پسرم گفت: «از نظر علمی این حرف چرته.»
برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز حرف زدن نیست «بگو این حرف درستی نیست.»
پسرم به حالت حق به جانبی گفت: «همون»
«نه، این همون نیست باباجان، چرته، بی ادبانه س. آدم این طوری با مادرش حرف نمی زنه.»
«منظورم همونه» و مکث کرد. بعد با حالت حق به جانبی، اما معصومانه، گفت: «خوب اون طوری هم هست؛ چرت هم هست.»
فایده نداشت. اگر اصرار می کردم درست نتیجه عکس می گرفت.
معلم راهنمای بچه ها، که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچه هایی است که دوران بلوغ سختی را از سر می گذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست می گفت: یک بچه نا آرام، بی شیله و جوشی. ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم، چرا بودم اما هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرفشان «چرت» است.
به خودم گفتم: «من ر... به سیستم غربی، ر... به روان شناسی غربی.»
اما این حرف، تأثیری روی طرز حرف زدن بچه ما نداشت. اگر اصرار میکردم و می گفتم که آن طور حرف زدن درست نیست، زیان درازتر می شد.
حالا تقریباً یک سالی است که تکلیفم را با خودم روشن کرده ام: با این مهاجرت نحس، من نه تنها وطنم، که دو تا بچه هایم را هم از دست داده ام.
از موقعی که معلم راهنمای پسرم آن نصیحت را به ما کرد سه سال می گذرد، پسرم حالا سال سوم VWO1 است و طرز حرف زدنش هر روز بدتر می شود، طرز حرف زدنش فرق
نمی کند ، چه فارسی باشد، چه هلندی. هلندی را صدبار بهتر از فارسی حرف می زند؛ به صد جور لهجه حرف می زند. این، خوب طبیعی است؛ مثل من که از موقعی که هفت ساله شده بودم و به مدرسه فارسی زبانان رفته بودم فارسی ام روز به روز بهتر از عربی شده بود. این طبیعی است اما طرز حرف زدنم فرقی نکرده بود. به پدر و مادرم نمی گفتم «چرت» می گویند نه به فارسی نه به عربی. من اعتقادی به حرف معلم راهنمای پسرم نداشتم. به نظرم آن رفتار به طبیعت بچه من ربطی نداشت؛ محصول زندگی توی این مملکت بود. « به نظر معلم ما کلمه "چرت" هیچ اشکالی نداره اگر یه چیزی واقعاً چرت باشه.»
باز پیش خودم گفتم: ر... به معلم تو و ر... به سیستم آموزش غربی و مخصوصاً هلندی.»
در عین حال پسرم برای اینکه به ما بفهماند که منظورش توهین نبوده گفت: «از نظر علمی غلطه»
زنم با حالت افسرده ای گفت: «مادر جون، پرنده ها که مال ما نیستن؛ مال مردُمن. اگر بلایی سرشون بیاد باید به جفت دیگه و اسشون بخریم.»
« از نظر علمی هیچی شون نمیشه»
سه روز پیش دوستان ما دو مرغ عشقشان را آورده بودند تا آنها را برای مدتی پیش ما به امانت بگذارند. مرغ ها توی قفس بودند و دوستان هم برای گذراندن ایام تعطیل کریسمس و دیدن اقوام و خوشاوندان خود داشتند به کویت می رفتند. البته آنها مسیحی نبودند. اما مجبور بودند از قوانین این این کشور مسیحی تبعیت کنند برای عید نوروز حتی یک روز هم تعطیل نداشتند.
برای کم کردن دردسر ما زن خانه دانه برای سه ماهشان گذاشته بود، در حالیکه آنها داشتند فقط برای یک ماه به مسافرت می رفتند.
حادثه در روز سوم شروع شد.
داشتیم نهار می خوردیم که سر و صدای پرنده ها یکهو به آسمان رفت.
زنم با بی حوصلگی گفت: «عجب گرفتار شدیم!»
که یکباره پسرم گفت: «بذار ببینم شاید دلشون می خواد از غذای ما بخورن.»
برای نهار، قرمه سبزی باقیمانده از غذای دیروز داشتیم. نهار ما معمولاً باقیمانده شام شب قبلمان است.
پسرم نک قاشق را توی خورشت فرو برد و مقداری سبزی و یک دانه لوبیا با قاشق برداشت و از جایش بلند شد. داشت به طرف قفس می رفت که زنم گفت: «مادر جون اینکارو نکن»
«چه اشکالی داره؟»
«شاید براشون خوب نباشه.»
«از نظر علمی حرف چرتیه»
گفتم: «حرف نادرستیه»
پسرم تکرار کرد: «حرف نادرستیه» و صاف به طرف قفس رفت و نک قاشق را از درز بین سیم های قفس فرو برد.
در چند ماه گذشته آن قدر با پسرمان دعوا کرده بودیم و از طرف او آن قدر لجاجت دیده بودیم اعصاب ما داغان شده بود که دیگر حوصله اعتراض جدی نداشتیم. راستش تیغمان هم دیگر نمی برید من که پدرش بودم یا باید او را از خانه بیرون می انداختم (که مادرش نمی گذاشت اگر چه خودش، پسرم، بی میل نبود) یا باید دندان روی جگر می گذاشتیم و هیچ نمی گفتم.
مرغ آبی آمد طرف قاشق. اول به آن نگاه کرد بعد سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. انگار داشت فکر می کرد و به خودش می گفت: «بذار ببینم.» بعد نک کوچکی زد.
پسرم خندید
باز نک زد. این بار محکم تر و پشت بندش یک نک دیگر.
بعد مرغ سبز آمد جلو و شروع کرد به نک زدن. در یک چشم به هم زدن تکه های کوچک تر سبزی را خوردند. بعد که نوبت لوبیا شد هر دو آرام به آن نک زدند تا تمام شد.
وقتی همه را خوردند پسرم باز به طرف بشقاب آمد و این بار قاشق را تقربیاً پر کرد.
«مادر جون، بسه دیگه. همون نصفه قاشق بسشونه.»
دهان گشاد پسرم به لبخند باز شد: «خوششون اومده، مگر نمی بینی؟»
»دلیل نمی شه مادر.»
«هیچ طوریشون نمی شه.» قاشق را از لای درز سیم های قفس فرو برد.
پرنده ها هم تند تند شروع کردند به نک زدن.
زنم به زور جلو فریاد خودش را گرفت، و من با کمال میل آرزو کردم که این پسر هم هر چه زودتر هجده ساله بشود و از پیش ما برود. گم شود.
نیم ساعتی گذشت. پسرم راست می گفت؛ چیزیشون نشده بود. اما یک اتفاق مضحک افتاد. پرنده ها اسهال گرفته بودند. تا آن موقع روی قفس، پوست دانه ها بود و مدفوعشان، که سفت بود و نمی شد آن را از پوست دانه ها تشخیص داد. اما حالا یک چیز آبکی سبزرنگ از ما تحت آنها روی پوست دانه ها ریخته بود. ما دیدیم که پرنده ها حالا دیگر کمتر سراغ دانه دان می رفتند.
شب که مشغول خوردن شام بودیم، پسرم باز آن کار را تکرار کرد. این بار قاشق را پر از پلو کرد. پرنده ها هم تند تند شروع کردند به پلو خوردن. قاشق که خالی شد پسرم یک بار دیگر آن را پر کرد. باز هم خوردند. از این کار هم پسرم کیف می کرد، هم پرنده ها، من و زنم تصمیم گرفته بودیم باز چیزی نگوییم، چون اگر دعوایی پیش می آمد. تا یک هفته اعصابمان داغان می شد. به خودم گفتم فوقش پرنده ها سقط می شدند و ما مجحبور می شدیم یک جفت دیگر برای همسایه هامان بخریم.
یکی دو روز بعد پسرم به آنها یک تکه کالباس داد و آنها هم با ولع آن را خوردند روی تکه بعدی کالباس مایونز هم مالید و این بار پرنده ها با ولع بیشتر خوردند؛ ولی ریقشان آبکی تر شده بود، اما خودشان ظاهراً هیچ ناراحتی پیدا نکرده بودند؛ بر عکس اشتهای آنها بیشتر شده بود.
در یکی دو روز بعد من متوجه تغییرات جزیی در آنها شدم. به نظرم می رسید که حالا که روابط آنها با هم کمی خصمانه شده بود. در روزهای اول وقتی که شروع به آواز خواندن
می کردند عشق می کردم. به یاد باغ جنوبی مان در ایران می افتادم که وقتی برای گذراندن تعطیلات عید از تهران به آنجا می رفتیم صبح ها با صدای آواز پرنده ها بیدار می شدیم. چیز دیگری که متوجه شده بودم. تغییر بسیار مختصر در صدای آنها بود. به نظرم می رسید که صدای پرنده ها کمی کلفت تر شده بود.
«حرف چرتیه.»
«حرف نادرستیه»
«حرف نادرستیه»
«یعنی تو متوجه نمی شی که صداشون عوض شده.
«نه. به نظرم صداشون هیچ تغییری نکرده.»
دو سه روز بعد باز پسرم دست به کار تازه ای زد. او یک تکه گوشت خام را از روی تخته گوشت خردکنی مادرش برداشت زنم با سگرمه های در هم گفت: «چه کار می کنی بچه؟»
پسرم، انگار که از آواز مادرش لذت می برد گفت: «می رم بهشون گوشت بدم.»
«هر چی می خوام هیچی نگم انگار نمی شه.»
پسرم مثل آدم هایی که از شکنجه دیگران لذت می برند خندید و گفت: « چه اشکالی داره؟»
«این گوشت خامه احمق، فهمیدی؟»
پسرم با لخند موذیانه ای گفت: «گوشت خام باشه. حیوونا که گوشت پخته نمی خورن.»
« حیوونا آره. پرنده ها، نه»
« چه حرفی می زنی. انگار پرنده ها حیوون نیستن»
زنم با تردید و این بار آرام تر گفت: «حیوونن اما کوچولون. معده شون طاقت گوشت خام رو نداره.»
« چطور طاقت سنگ ریزه داره، اما طاقت گوشت خام نداره؟»
زنم به جای جواب دادن گفت: «چرا اذیت می کنی. تخم سگ؟ مگر آزار داری؟ چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟»
من خنده ام گرفته بود، چون این حرف را کسی می زد که می گفت ترجیح می دهد بچه هایش خانه نشین شوند اما با بچه های هلندی دوست نشوند. می گفت تنها چیزی که از آن بچه ها یاد می گیرند کشیدن حشیش، جنگ و دعوا و توحش، خوابیدن زودرس با دخترها، بچه بازی.....، بیزاری از درس و چیزهایی از این قبیل است.
«برو با دوستات بازی کن.» و بعد از مکثی کوتاه، برای اینکه منظورش را از «دوستات» روشن تر کند، اضافه کرد: «با رافی، تارک، اوسمان...» و چندتا اسم دیگر ردیف کرد که همه شان غیر هلندی بودند. یکی ترک بود، یکی مراکشی،‌یکی پاکستانی، یکی هلندی، خنده دار این بود که زنم اسم آن بچه ها را آن طور که پسرمان تلفظ می کرد می گفت: «رافع» (به قول زنم «اسم به آن زیبایی و اصالت) شده بود «رافی» و «طارق» شده بود «تارک»، «عثمان» شده بود. «اوسمان»
«برو گمشو.»
پسرم در حالیکه می خندید گفت: «حالا دارم می رم؛ اول بذار به اینا گوشت بدم.»
«نکن بچه. گوشت خام این زبون بسته ها را نفله می کنه.»
«نفله چیه؟»
«می کشه»
«این حرفا چیه!»‌
و با همان خنده موذیانه به طرف قفس رفت.
من به زنم اشاره کردم که یعنی ول کند، و یک جوری به او حالی کردم که مگر معلم راهنما یادش رفته که گفته بود این بچه ما دوران بلوغ سختی دارد. «معلمش گه خورد انگار ما بالغ نشده بودیم.»
با وجود این، در حالیکه یک تکه گوشت بزرگ در دست چپ و یک چاقوی گنده تیز در دست راستش بود، هم به علت نگرانی و هم شاید از سر کنجکاوی، به همراه من و پسرمان به طرف قفس پرنده ها رفت.
جلو قفس پسرم تکه گوشت را وسط دو سیم گرفت و منتظر شد. هر دو پرنده به سرعت به طرف تکه گوشت هجوم آوردند و شروع کردند به نک زدن، دهان گشاد پسرم گوش تا گوش باز شده بود و از دیدن این منظره از کیف داشت دیوانه می شد "yes"
این جور انعکاس را اینجا از فیلم های آمریکایی یاد گرفته بودند. سگرمه های زنم همچنان تو هم رفته بود. ظاهراً مرغ ها به گوشت بیشتر از هر غذای دیگر علاقه مند شده بودند.
« می بینی چطور می خورن ماما؟»
زنم با خشم و نفرت و تحقیر به پسرش نگاه کرد.
من باز به زنم حالی کردم که محل نگذارد. اگر مردند به جهنم، یک جفت دیگر برای همسایه هامان می خریم، و زنم چون از دعوا و مرافعه واقعاً وحشت داشت، هیچ نگفت، چون اگر چیزی می گفت دیگر نمی تونست جلو خودش را بگیرد و جیغ می کشید و به این ترتیب یک هفته اعصابش خرد می شد، در حالیکه پسرش به همان کار ادامه می داد. به همین دلیل تنها کاری که کرد این بود که فقط با عصبانیت به پسرش نگاه کند.
از آن به بعد پسرم هر روز به پرنده ها گوشت خام می داد. سعی کرد به آنها مرغ و ماهی هم بخوراند اما آنها هیچ کدامشان علاقه ای نشان ندادند و تکه ها را به بیرون تف کردندن.
«می بینی مامان. اینها هم از مرغ و ماهی خوششون نمی یاد، مثل من»
زنم هم که دلش از اداهای بچه هایش در مورد مرغ و ماهی پر بود بلافاصله گفت: «واسه اینکه مثل تو و داداشت الاغن.»
پسرم باز با بدجنسی هوسبازانه ای لبخند زدو با حالت عشوه مانندی گفت: «الاغ نیستن مامان جون، پرنده هستن، پرنده.» و ادا و اطوار مادرش را تقلید کرد که هر وقت در مورد چیزهای زیبا حرف می زد چشم هایش را خمار می کرد و عشوه می آمد.
تا آن موقع جمعاً ده روز از مسافرت دوستانمان گذشته بود و همانطور که گفتم شاهد تغییر کوچکی در پرنده ها بودم. اما تغییرات جدی پنج شش روز بعد از ورود گوشت خام به رژیم غذایی آنها اتفاق افتاد. تغییرات حالا کاملاً محسوس و مشهود بودند.
به نظر می رسید که پر و بال رنگارنگ پرنده ها هر روز بیشتر به سمت تیرگی میل می کرد. بدن آنها داشت عضلانی می شد و پرهایشان هم کم کم می ریخت و گوشت کبود دانه دانه ای تنشان پیدا می شد. پرهای لطیف سر و گردن آنها به علت بالا گرفتن جنگ و دعوا بین خودشان روز به روز ریخته بود. آن دعواها بعد از پیاده کردن رژیم جدید غذایی توسط پسرم، شروع شده بود به نظر می رسید که استخوان بالای پنجه های آنها عضلانی و کلفت شده است.
روزهای اول که فقط دانه می خوردند، وقتی یکی از آنها شروع به آواز خوانی می کرد دیگری به او جواب می داد و دو پرنده تا مدتی همین طور برای هم آواز می خواندند، اما از روز بیستم، هم این نظام به هم خورد، هم اتفاق دیگری افتاد، که از همه وحشتناک تر بود.
حالا دیگر با هم آواز نمی خوانند. اگر یکی می خواند دومی ساکت می شد و از لای سیم های قفس به بیرون نگاه می کرد، انگار می خواست به دیگری حالی کند که آواز خواندن او برایش اصلاً جالب نیست و، در واقع چیزی نمی شنود.
آن اتفاق وحشتناک این بود که صدای پرنده ها عوض شده بود آن صدای زیبایی که مرا به یاد باغ و بوستان جنوب مان می انداخت جای خود را به صدای کلفت گرفته ای داد. کاملاً معلوم بود که دیگر نمی توانند چهچه بزنند و فقط صدای بم و زشت ممتدی از خود بیرون می دادند که آدم را به وحشت می انداخت.
زنم با حالت خشم و نفرت گفت: «حالا خوب شد، کثافت؟»
پسرم با همان لجاجت سابق گفت: «فحش نده، فحش نده، این حرف هیچ دلیل علمی نداره!»
«بازم از این گُها خوردی!؟»
«احترام خودت را نگه دار، مامان فهمیدی؟ اگه دیگه فحش بدی من هم فحش می دم»
«تف به اون روت بکنن، کثافت»
پسرم نعره کشید: «فحش نده، مامان!»
من برای ختم غائله بازوی زنم را فشار دادم یعنی ساکت شود، اما مثل همیشه زنم به حرف من گوش نکرد و فیلش یاد هندوستان کرد و سر فحش را به من کشید که چرا او را به این «طویله متمدن» آورده بودم. در طول یکی دو سال اخیر مرز نارضایتی زنم دیگر به هلند محدود نمی شد، بلکه تمام اروپا، تمام دنیای متمدن غرب را در بر می گرفت. به نظر او تمام غرب یک «طویله متمدن» بود. اگر تا همین چند وقت پیش پیشرفت علمی و مادی آنها را قبول داشت. حالا دیگر آن را هم تحقیر می کرد. «می خوام صدسال اینجوری متمدن نشیم. چارپایی بر او کتابی چند. قربون همون کشور عقب مانده خودمون. من سگ ایران رو به همه غرب عوض نمی کنم.»
این حرف ها دیگر به حالات عصبانیت او محدود نمی شدند، در حالت عادی هم همه غرب، را تحقیر می کرد. روی این ترکیب «طویله متمدن» هم لابد زیاد فکر کرده بود، حالا دیگر به صورت شعار او درآمده بود. بدبختانه دیگر تحلیل های علمی مرا هم قبول نداشت و هر وقت
می گفتم که این جوامع، جوامع آرمانی ما نیستند و این چیزها همه عوارض تمدن سرمایه داری و غربی است، ‌وسط حرف من می پرید و می گفت «خوبه، خوبه، حالا تو دیگه وسط دعوا نرخ تعیین نکن. مرده شور تمدن سوسیالیستی تونو ببره دیدیم که اون هم چاهک مستراحیه مثل همین.»
حس کردم که عین لبو سرخ شده ام. اما مثل همیشه زبان در قفا ماندم. چه می بایست می گفتم، جز اینکه به پدر جد گورباچف لعنت بفرستم با «پرسترویکا»یش که پاشنه آشیل ما شده بود درست است که من با خیلی از انتقادها موافق بودم، اما هر کس هر چه می خواهد بگوید بگوید جز سرمایه داری مادر ... جنایتکار.
چاهک مستراح؟ سوسیالیزم و چاهک مستراح؟ بی انصافی بود، اما در هر حال وقت این جور جر و بحث ها نبود. ساکت ماندم. حالا دیگر هر دوی ما آرزو می کردیم پرنده ها هر چه زودتر بمیرند، چون به نظر ما آنها دیگر پرنده نبودند آنها حتی به حریم خاطرات ما هم تجاوز کرده بودند.
در دوسه روز اول با صدای آواز آنها بیدار می شدیم. و حداقل تا چند لحظه فکر می کردیم که روزهای عید است و ما در خانه روستایی مان، وسط باغمان، خوابیده ایم همان چند لحظه برای لذت بخش کردن زندگی پر ملال ما در غربت خوب بود. ما به همان چند لحظه قانع بودیم اما حالا چه؟ حالا با کابوس از خواب بیدار می شدیم صدای مقطع بم کریهی می شنیدیم و می ترسیدیم. سوء تفاهم نشود دنیا پر از موجوداتی است با صداهای خوش و ناخوش. اما هر چیز به جای خودش. ما می توانستیم بسیاری صداهای ناخوش را طبیعی بدانیم. اما اینها فرق می کردند اینها مرغ عشق بودند و فرض بر این بود که آواز خوش بخوانند.
واقعاً آرزو می کردیم که یک روز صبح از خواب بیدار شویم و ببینیم که هر دو پرنده مرده اند، اگر می مردند می توانستیم دروغی سر هم کنیم و به دوستانمان بگوییم که مثلاً ناخوش شدند و مردند و به جای آنها دو مرغ عشق دیگر می خریدیم. دو مرغ عشق، نه این دو کابوس، چه باید می کردیم؟ تنها راه حلی که به ذهن من رسید این بود که پیشنهاد کنم بار دیگر به رژیم غذایی سابق برگردیم، یعنی باز به آنها دانه بدهیم.
« این استدلال از نظر علمی منطقی نیست»
«مرده شور منطق تو و همه اینارو ببره»
و منظور زنم از «همه اینا غرب بود. پسرم با تحقیر به مادرش نگاه می کرد و گفت: «من دیگه با تو حرف نمی زنم، چون تو زن قدیمی و نادانی هستی. از علم هیچی نمی دونی. ولی باشه، با وجودی که از نظر علمی حرف شما چرته من قبول می کنم.»
و من این بار هیچ تلاشی برای اصلاح حرف او نکردم. دیگر خسته شده بودم و در عین حال می دانستم که این بار دیگر از من نمی پذیرفت و اصرار می کرد که همان کلمه بی ادبانه را به کار ببرد. چرت.
«چون منظور منو دقیقاً بیان می کنه.»
(توی آن هیر و بیر متوجه شدم که انگار فارسی بچه من بهتر شده است و به همین دلیل خوشحالی فراموشی آوری همه وجود مرا تسخیر کرد.)
پیش خودمان فکر می کردیم که در عرض سه چهار روز همه چیز درست می شود پرنده ها دیگر دانه می خورند، رنگ زیبای بال و پرشان به آنها بر می گردد؛ عضلات زمختشان آب
می شوند و باز آن هیکل های تراشیده چشم های ما را نوازش می کنند، و آنها بار دیگر آواز می خوانند و با هر چهچهی که می زنند هیکل زیبایشان را، مثل ماریا کالاس، به بالا
می کشند؛ باز گلوهای زیبایشان از ترانه پر می شود و ما بار دیگر به یاد باغ از دست رفته مان می افتیم.
شب، قبل از اینکه زنم ملافه را روی قفس آنها بیندازد تا بخوابند (چون اگر تاریک نمی شد خوابشان نمی برد و ما عادت داشتیم که شب ها تا دیر وقت بیدار بمانیم) زنم با خوشحالی ظرف آب آنها را از آب تازه پر کرد، و ظرف دانه آنها را شست و یک مشت دانه تازه در آن ریخت. بعد به امید داشتن صبحی بهتر، مثل سه روز اول، و به آنها گفت: «شب بخیر، خوشگلای من، خوب بخوابین و خوابای طلایی ببینین»
و مثل آن موقع ها که این بچه ما هنوز کوچک بود و به زیبایی یک پرنده بود و موهای شلال خرمایی روشن بلندی داشت و صورتش عین فرشته ها بود که در موزه واتیکان دیده بود، به ایتالیایی اضافه کرد " sogin d’oro" (خواب های طلایی ببینید) درست عین همان موقعی که قبل از خواباندن بچه توی گوشش زمزمه می کرد، بعد قفس را با ملافه پوشاند و با خیال راحت رفت به تماشای سریال عربی خودش از ایستگاه تلویزیونی MBC پخش می شد نشست. بعد از آن هم حتی بدون عصبانیت، با من نشست و اخبار تلویزیون هلند را تماشا کرد و هیچ اعتراضی نکرد.
فردا صبح من و زنم با علاقه، و پسرمان با بی تفاوتی، زود از خواب بیدار شدیم و به سراغ قفس رفتیم.
ملافه را برداشتیم و به تماشای پرنده ها نشستیم.
مدتی گذشت.
لبخند روی لب های زنم خشک شد و رنگش پرید.
«پس چرا نمی خورن؟»
«حوصله داشته باش زن، تازه از خواب پا شدن.»
پسرم خنده تمسخرآمیزی کرد و با صدای «باس»‌گفت: «آره زن، اینا هم مثل باب هستن صبح زود صبحونشون نمی یاد. اول باید قهوه، آن هم قهوه سپرسو "شونو" بخورن و پیپشونو بکشن و بعد صبحونه بخورن.»‌همین طوری به علت بلوغ صدایش به حد کافی کلفت و زشت شده بود و لازم نبود از این اداها در بیاورد. زنم با حالت تحقیرآمیزی به او نگاه کرد. آن قدر مضطرب شده بود که حوصله نداشت با او جر و بحث کند پسرم پوزخندی زد و هر سه به قفس زل زدیم.
پرنده ها که حالا پف کرده و چاق شده بودند چند پر باقی مانده شان را تکان دادند و صدایی از گلوشان درآوردند که هیچ شباهتی به صدای پرنده مخصوصاً پرنده ای که تازه از خواب بیدار شده نداشت. بیشتر شبیه صدای ساکسیفونی بود که لوله اش پر از تف شده باشد.
پرنده های بی بال و پر هی منتظر شدند. لابد انتظار داشتند که باز از لای سیم ها تکه گوشتی برایشان به داخل بفرستیم. اما چون دیدند خبری نیست به طرف ظرف دانه رفتند. به داخل آن سرک کشیدند، بعد سرشان را بلند کردند مکث کردند بعد باز آمدند و تویش نگاه کردند بعد کنار کشیدند. به طرف پیاله آب رفتند. آب خوردند و باز کنار کشیدند.
آثار نگرانی روی چهره زنم آشکار تر شد شده بود. راستش من هم نگران شده بودم و در عوض پسر مزخرفمان پیروزمندانه لبخند می زد.
زنم همان طور که نگاه نگرانش را به آنها دوخته بود،‌گفت: «پس چرا نمی خورن؟»
من واقعاً نمی دانستم
«ها؟ چرا نمی خورن؟»‌
«والله چه عرض کنم.»
پسرم با حالت جدی گفت: «انتظار داشتین بعد از خوردن چیز به اون خوشمزگی، گوشت، گوشت خام، حالا باز بیان این مزخرفاتو بخورن؟»
زنم رو به من کرد . گفت: «آره؟ راس می گه؟»
من با تعجب گفتم: «من نمی دونم»
«معلومه راس می گم. آخر این مزخرفات چیه؟»
پرنده ها به نوبت صدای وحشتناک ساکسفون پر از تف را از گلو درآوردند،‌تو گویی داشتند حرف پسرمان را تأیید می کردند: «آره، آره»
زنم با حالت غمگین و در عین حال عصبانی گفت: «این همه پرنده خدا دونه می خورن، مزخرف می خورن؟»
«معلومه که مزخرف می خورن»
زنم انگار که مخاطبش جای دیگر و کس دیگر بود، همچنان که به پرنده ها نگاه می کرد گفت: «دونه می خورن و آواز می خونن.»
یکی از مرغ ها ساکسفون پر از تفش را به صدا درآورد که شبیه یک ناله، یک زوره بود. بعد از او دومی هم همین کار را کرد.
«هیچ وقت هم از دونه بدشون نمی یاد. همون یه جور غذا هم براشون کافیه. آب و دونه بعدش: یک عالمه آواز و چهچهه.»
پسرم با ایمان یک دانشمند و، به نظرم کاملاً با صداقت، گفت: «واسه اینکه نمی دونن چیزای بهتری هم هست»
زنم در نهایت یأس به پسرش نگاه کرد. پسرما همچنان پیروزمندانه لبخند می زد.
زنم گفت: «حالا چه کار کنیم؟»
«چه عرض کنم.»
«اگر غذا نخورن می میرن.»
پسرم گفت: و نخواهد خورد»
پسرم گفت: «و نخواهند خورد. این مزخرفات را نخواهند خورد.»
با همه ناراحتی که از وضعیت داشتم، از اینکه پسرم توانسته بود زمان آینده را به این خوبی در زبان فارسی به کار ببردخوشحال شدم، اما چیزی نگفتم، چون هم برای زنم ناراحت بودم، هم اینکه نمی دانستم خوشحالی خودم را به چه کسی بگویم.
من به سرعت مراحل بعد از گفتن این امر را پیش خودم تصور کردم.
فرض کنید که من، بی توجه به همه چیز، خم می شدم و دهانم را به گوش زنم نزدیک
می کردم (زنم قد خیل کوتاهی دارد) و آهسته به او می گفتم :«حواست هست چه قشنگ زمان آینده ساده رو به کار می برد.»
باید به شما بگویم که دستور زبان زنم،‌مثل 99 درصد مردم افتضاح است، اصطلاحاتش دیگر جای خود دارند. در نتیجه او که حواسش همچنان به پرنده هاست با ناراحتی به دماغش چین خواهد انداخت و خواهد گفت: «چی گفتی؟»
«زمان آینده ساده»
«چی هست؟»
«اِ....اِ ...یک جور زمانه»
و چون زنم در هیچ شرایطی فراموش نمی کند که همچنان باید دلربا باشد، به تقلید از ایتالیایی ها که هم عاشق خودشان بود، هم زبانشان، حتماً شانه هایش را بالا خواهد برد و خواهد گفت: "e be!"
«منظورم اینه که فارسی بچه مون بهتر شده.»
زنم، با تحقیر به من نگاه کرد و گفت: «چه ربطی به پرنده ها داره؟»
«هیچی، فقط می خواسم...»
مطمئنم که زنم رویش را از من بر می گرداند و به پرنده ها نگاه می کند. خوب حالا دیگر رویش با من و با هر چه روشنفکر بازتر شده است. او همه ما را تحقیر می کند و همه ما را آدم های منگ، غیر واقعی، و دست و پا چلفتی می داند.
در حالیکه به خودم لعنت می فرستادم از خیالات درآمدم و خودم گفتم: «گور پدر زمان آینده در همه زبانها»
زنم دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد: «اگر مردن گناهش به گردن ماس.»
«شک نداشته باشین»
زنم، تسلیم شده و با تأسف گفت: « یه پرنده بد صدای زنده بهتر از یه پرنده مرده س.»
پسرم به بی حوصلگی گفت: «صدا چیه، ماما؟»
زنم با خستگی و بدون هیچ مقاومتی مثل یک مادر دلسوز گفت: «آواز پسرم، آواز خوش، آواز مرغ عشق این آواز مرغ عشق نیست.» آواز حیونیه که نه مرغ عشقه، نه کلاغه، نه کرکسه، نه هیچ، این صدای هیچه.« و پسرم چون دید که مادرش دیگر عصبانی نیس کمی نرم تر شد، اما باز حرف خودش را زد.
«این حرفا چیه مامان. این حرفا قدیمیه. خیلی سوسول و رمانتیک.» و مکث کرد.
من و زنم خسته تر و مأیوس تر از آن بودیم که اعتراض بکنیم.
پسرم باز ادامه داد و گفت: «عوضش نگاه کن چقدر قوی شدن. چه ماهیچه هایی پیدا کردن.»
زنم انگار که در عالم دیگری است، ادامه داد «بال های قشنگ؛ بال های زیبا.»
«بال های قشنگ چیه مامان؟»
چه بگوییم؟ ما دیگر هیچ حرفی با پسرمان نداشتیم.
وقتی پسرم تکه گوشت را جلو آنها گرفت، پرنده ها به جنب و جوش درآمدند. برای گرفتن تکه گوشت بزرگ تر با هم دعوا می کردند. پسرم هم قاه قاه می خندید.
ما رفتیم که نان و پنیرمان را بخوریم.
وقتی که دوستانمان از سفر برگشتند از دیدن پرنده های بی بال و پر و بی آواز خود حیرت کردند. ما همه قصه را برای آنها تعریف کردیم و صد بار از آنها معذرت خواستیم.
«این حرفا چیه. این وضع ما رو غمگین کرده.» و مکث کردند. بعد زن دوستم همچنان که با چشم های غمگین به پرنده ها نگاه می کرد گفت: «کاش مرده بودند.»
«زنم با موافقت کامل گفت : «کاش.»
اما فکر جالبی به ذهن دوستم آمد که به نظر ما محشر بود. من و زنم تعجب کرده بودیم که چرا تا آن موقع به فکر این راه حل نیفتاده بودیم.
با دوستانمان قفس تازه را به اتاق پذیرایی بردیم و جلو قفس آنها گذاشتیم توی این قفقس دو مرغ عشق زیبا بودند که از شادی الم شنگه ای راه انداخته بودند. این دانه ای بر می داشت و وسط منقار آن یکی می گذاشت، و آن یکی قطره آبی میان شکاف نکش می گرفت و در میان شکاف نک دیگری می ریخت. مرغ ها با هم آواز می خواندند و در تکرار ملودی ها، نظم زیبای خاصی را رعایت می کردند. اگر آن دو مرغ قدیمی نبودند فکر می کردیم که همه آن اتفاقات کابوسی بیش نبودند چون مرغ ها عین آن قدیمی ها بودند. این مرغ ها گذشته آن دو مرغ بودند.
زنم با چهره باز رو به پسرش کرد و خندان گفت: «می بینی مامان چقدر قشنگ می خونن؟»
پسرم شانه پراند انگار برایش مهم نبود «شاید اگر گوشت بخورم دیگه این جور رمانتیک نخونن»
پسرم بار دیگر با لجاجت گفت: «این حرف از نظر علمی چرته.»
هیچ کدام ما محل نگذاشتیم. به آواز پرنده ها گوش می دادیم. اما دیدیم که دارد یک اتفاق عجیب می افتد.
وسط آواز خوانی مرغ های عشق جدید دو مرغ عشق قدیمی همان صداهای زمخت زشت را از گلو در می آورند، همان صدای ساکسفونی که لوله اش پر از تف است. صداها هر لحظه بلندتر می شدند. حالت آنها جوری بود که ما دیگر از آن نفرت نداشتیم. دلمان برای آنها، برای آنهایی که نمی دانستیم چه اسم تازه ای برایشان انتخاب کنیم می سوخت.
چشم های زنم پر از اشک شده بود: «بیچاره ها»
حتی دهان پسرم از تعجب باز مانده بود.
ناله ها بلندتر و بلندتر می شد کم کم صداشان داشت می گرفت.
اما همگی، من و زنم، و پسرمان، و دوستانمان، یک کلمه تشخیص می دادیم. یک کلمه قابل درک در زبان انسانی. انگار پرنده ها داشتند یک کلمه را تکرار می کردند. «چرا؟، چرا؟، چرا؟»
این بود. همین کلمه بود که همه ما تشخیص داده بودیم.
زنم و زن دوستم به گریه افتاده بودند.
من و دوستم غمگین ایستاده بودیم و به گلوهای ورم کرده و بی پر اما چاق و زشت پرنده ها نگاه می کردیم.
پسرم حالت حیرت زده ای را پیدا کرده بود.
وسط آواز آن دو مرغ زیبای تازه، اینها هی نالیدند. تازه ها می خواندند و قدیمی ها
می نالیدند: «چرا؟ چرا؟، چرا» و با صدای زشت گرفته که اینک نه نفرت، که ترحم بر
می انگیخت، هی نالیدند، هی نالیدند، تا اینکه خسته شدند و در سکوت شروع کردند به نفس نفس زدن.


کلمات کلیدی: منقول من موقع علوان

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/10:: 10:33 عصر     |     () نظر

   1   2   3   4      >