سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و او را گفتند اگر در خانه مردى را به رویش بندند روزى او از کجا سوى او آید ؟ فرمود : ] از آنجا که مرگش بر وى در آید . [نهج البلاغه]

سعید نواصر

هاجرت طیور النورس منذ أعوام و لم تعد بعد من السفر ، أطلقت جناحیها و حلّقت إلی السماء ، حلّقت بعیداً عن سماء الأهواز ، وجدت لها سماء آخر ، کنت اشعر بهواء طیرانها کیف یصافح وجهی وهی تبحث عن لقمة لصغارها علی سطح المیاه ، رحلت و لم اعد ارها هذه الأیام ، کنت ارقب لونها الرمادی المتلئلئ ، کل صباح عندما اذهب للعمل ،فهی متغلغلة فی خیالی لکنها غادرت النهر و رحلت .

لا أرى هذه الأیام النَّوارس تحلق فوق کارون الا ما ندر ، لهذا اشتریت نورساً و علقته من جناحیه فی سیارتی کی یکون أمامی کل صباح، علقته بهدوء وبرویة کی لا یصاب بأذی ، أحب النوارس لأنها صابرة ، أحبها لأنها تجید المغارلة و تطیلها ، أحب هذا الطائر الصاخب لأن صیحاته العالیة الشبیهة بالقهقهة حتى هذه اللحظة تدور فی رأسی ، حبی لهذا الطائر دفعنی لشراء نورسی الخاص، تماماً کنورس حقیقی بألوانه الرمادیة الؤلؤیة و الناصعة ، ینطلق محرک السیارة و یهتز النورس فی جوف سیارتی ، فیذکرنی بکارون .

سلکت الطریق نحو کوت عبدالله ، علیّ اجتیازه للوصول إلی الجسر الخامس و من هناک ادلف للعمل ، بحثت عن جریدة فی الکوت و لم أستطع الحصول علیها بسرعة ، غالباً ما یصعب الحصول علی جریدة الصباح .

  • حمید این انت ، متی تصل للشرکة ؟

أسمع صوت ألنقال ، افتحه و أقراء الرسالة .

أترک النقال فی السیارة و انزل لشراء جریدة هذا الیوم ، وجدتها و لن اترکها الیوم حتی اقرؤها جملة جملة ، العنوان کان یتوسط الصفحة الأولی « قسنطینة1 ... مدینة الجسور المعلقة » .

وصلت إلی الجسر الخامس ، کان علیّ اجتیازه هذه المرة ، ما اصعب العبور علی  الجسور، ربما کنت اتصور کذلک ، الکل کان یختلف معی فی هذا الموضوع و کثیراً ما کانوا یقولون عکس ما اقوله ، ما اسهل العبور علیها ، نظرت إلی کارون من زاویة الشرق ، کان یزداد ضعفاً یومٍ بعد یوم ، ادرت رأسی نحو الغرب ، نظرت للجزر التی یزداد عددها من جدید و تکبر ساحتها لتصبح بکبر ملعب کرة قدم .

ثمانیة جسور فی قسنطینة ، هکذا قرأت فی الجریدة . الأهواز ایضاً تحمل فی حقیبتها ثمانیة جسور، ربما اکثر ، اذاً کان علیّ أن أتصل بإدارة الجریدة و أطلب شطب العنوان الرئیسی ، التقطت نقالی و اتصلت بمدیر التحریر و طلبت منه تغییر العنوان ، قلت له اشطبوا قسنطینة و الصق مکانها الأهواز ، إنها تستحق أن تکون مدینة الجسور ، قهقه المدیر و قال لی :

  • هههههه ، انک مجنون .

فقلت له :

  • اذاً اکتبوا قسنطینة و الأهواز مدینتا الجسور .

قهقه للمرة الثانیة و قال :

  • من انت کی تقول لی ماذا اکتب .

فقلت له :

  • قل عنی ما تشاء و اختر العنوان الذی یحلو لک ، مدینة الجسور ، مدینة السدود ، أنا أقرأ العنوان الذی اتمناه ان یکون فی الصفحة الأولی ... 

قطع الاتصال بوجهی و ترکنی مع نورسی المعلّق ،وانا أحلم فی ذلک العنوان الذی کان یحتل الصفحة الأولی فی الجریدة .

..........................................................



  1. مدینة قسنطینة ،هی عاصمة الشرق الجزائری، ومن کبریات مدن الجزائر مساحة وتعداد فی السکان ، نظراً لتضاریس المدینة الوعرة وأخدود وادی الرمال العمیق الذی یشقها، أقیمت علیها سبعة جسور لتسهیل حرکة التنقل، واشتهرت بعد ذلک قسنطینة باسم مدینة الجسور المعلقة،.


کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/13:: 2:5 عصر     |     () نظر

خالد لویمی

نگاهش یا به زمین بود ویابه آسمان ؛کمتر دلمشغولی ترافیک بنی بشر را به دل راه می داد ؛اینکه آدمیان زندگی را برای خود شلوغ کرده اند ؛فرمول پایانش راگم کرده اند وهرروز یک نسخه پایان تاریخ می پیچند ؛محل اهتمامش نبودازآسمان خدا ،خیرات می بارد واززمینش ،نعمات ؛حال عده ای خرده مالک باهم درگیر باشند؛زیاداهمیتی ندارد. حجی کریم ،بستانی داشت که در آن انواع گلها راپرورش داده بود ؛شقائق ،رز،سوسن ،زنبق ،اورکید ویاسمین ؛کنار آنهادرختچه های تین وزیتون ورمان ،کاشته بود؛ ملکه باغش درخت نخل سمعران بود ؛اطراف آنرا شفلح ،گیگ الله ،ریحان وبربین ،کاشته بود؛بستانش ،مظهر عشق ودوستی وزیبایی بود ؛البته حجی کریم هم ؛وجودش سرشار ازعطربستانش بود..

حجی کریم ، گوسفندانی هم داشت ؛ عصرها به چرای آنها می رفت ؛ حجی کریم اطواروتعارفات بنی بشر که عاقبت.خاک گل کوزه گران خواهیم شد را زیاد جدی نمی گرفت اما درعوض به ایدئولوژی مسالمت آمیزگلها وگوسفندان ،ایمان داشت ؛جهانبینی اش را از دیالوگ های بیواسطه با طبیعت گرفته بود؛قدر درک وفهمش را می دانست ؛هرچه باشد خداوند درمقابل موسی پیغمبر ،جانب طریقت چوپان را گرفته بود..

گردش ایام زندگی طبیعی وقروی راازحجی کریم گرفت ؛جنگ ناچارش کرد زمین وباغ وگوسفندانش را بفروشد وبه شهر بیاید ؛برای کسی مثل اوکه عمرش را درهمکیشی با طبیعت سپری کرده بود ؛بهترین مشغله ،باغات بلدیه بود ؛در سلسله مراتب اداری ،باغبانی ،معادل نسبتی از صفر است اما در قاموس حجی کریم ،معادل مدیرکل یک قطعه از زمین است برای همین زمانی که می دید متعلمین فلاحت ،بیکارنند وزمینهای خدا ،گردوخاک می شونند  متعجب می شد ؛اینکه آدمیزاد بتواند زمین خدا را زیبا کند مختصر هنری می خواهد ؛به مقدمات فلسفی فراوانی نیازی نیست..

حمید وابتسام ،مدتی بودکه از دارالمعلمین فارغ التحصیل شده بودند آنجا با هم آشنا شده بودند ؛ عاشق هم بودند و عاشق معلمی ؛ گا ها از اینکه ؛گلهایی سیراب محبت ومعرفت نمی شونند وبابدسلیقگی آقای رئیس ،معلمان بی رقبت رابرای مناطق بد آب وهوا می فرستند ؛آزرده خاطر می شدند؛اعتقاد داشتند که باید معلمان خوش آب وهوا رابه مناطق بد آب وهوابفرستند تا عطر دیگربساتین نیز به مشام برسد ؛نمونه ها ،ساخته اعتبارات ومحاسبات بشری هستند ؛تا نقض آنها به اندازه یک فرصت وتجربه ،فاصله است..

ابتسام وحمید ،ایام بعد ازخطوبت را گذران می کردند ؛ترجیح می دادند آرامش کارون را شریک شادی خود بکنند آنها ضفاف کارون رامبنای عقد عشقشان قرارداده بودند؛ما بقی کلیشه ها را برای دیگران واگذارکرده بودند .آنروز هنگامه غروب ،تلفیق هارمونی کارون وعطرورود،آنها را سرشار از حس خوش زندگی کرده بود..

حجی کریم، اندکی خسته بود ؛روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وچفیه زیبایش را می بست اما نگاهش متوجه فردایش بود که می بایست قطعه ای آنطرف ترراگل بکارد ؛حمید وابتسام متوجه نگاه فراتر ازغروب حجی کریم شدند به همین خاطر نباید بدون سلام واحترام ردمی شدند:

"الله ایساعدک حجی "

حجی کریم ،به عبور روزانه صدها نفر که سعی می کنند کنارکارون، عشق بازی بکنند ؛عادت کرده بود:

"هلابیکم بویه ؛انتم هم عشاگ "

ابتسام که بینهایت به عشقش نسبت به حمید ایمان داشت ؛قسم خورده بود موقع محضر، بله را همان اول وباصدای بلندبگوید ؛محضررا با حجی کریم یکی گرفت:

"ای عمو؛ اهنا عشاگ صدگ صدگ .؛للموت"

حمید خیلی دوست داشت احساس حجی کریم را بداند:

"عمی ؛ انت هم عشگت"

حجی کریم هم مثل حمید وابتسام ،انسان مومنی بود ؛پاسخش را محکم داد:

"عشگت ربی وحمدته ؛ عشگت حجیه تسواهن ومانسیتها ؛ عشگت دیره هلی وعمرت بساتینها"

..........

گفتگوی ابتسام وحمید با حجی کریم آنقدر سرشار ازاحساس ونوربود که به این نتیجه رسیدند که شهادت نامه فارغ التحصیلی را کمی زودتر گرفته بودند برای همین به هنگام رفتن ،ابتسام درخواستی ازحجی کریم داشت:

"عمو؛ الله یعطیک العافیه ؛ اهدینا وصیه "

حجی کریم که  غروب را بخاطر طلوعش دوست داشت؛ آنها را بدرقه کرد:

" بعد عمکم ؛ وین ما صرتم اشتلولکم ورده ؛ لوتخلق فرحه ؛ لوترزق فقیر ؛ لو اتصیروسام شرف ؛ الخیربیکم حبایبی"

 

آنروز،کارون ، شاهدعشق بود...,


کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/13:: 2:3 عصر     |     () نظر

عباس الساکی

 

فی احد ایام العمل من الاسبوع کان مدیر الدائرة یمشی مع زمرة من اعوانه فی حدیقة قریبة منهم، ینتظرون قدوم احد المسئولین الکبار فتوقف عند نخلة باسقة قد تساقطت منها حبیابات رطب جنیة فهبت فی نفسه شهوة لأکلها لکن مقامه المهیب (البرستیج) حال دون ذلک فکانما اراد افراغ رغبته الرخیصة حینما التفت الی احد معاونیه قائلاً: هلّا أکلتَ هذه الرطبات؟ فاجابه المعاون: اذا کان ذلک امراً اداریاً فسوف آکلها جمیعاً و لا ابالی ..


کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/13:: 2:0 عصر     |     () نظر

سالم الباوی
قدغیرت البالونات و الورود والاشرطة اللاصقة مظهر السیارة الی حد کبیرحیث لم یعرف السائق السیارة. کانت السیارات المارة عبر الطریق الرئیسی تزمر وتفتح الأضواء لحظة اقترابها من السیارة المزینة بالبالونات و الورود والاشرطة اللاصقة ویخرج بعض السوّاق رووسهم حتی الاکتاف من نوافذ ابواب سیاراتهم لیقوموا بأعمال سخریة و کل هذه الدعابات و السخریة لم تجلب انتباه سائق السیارة المزینة بالبالونات و الورود والاشرطة اللاصقة. کانت إحدی أیدی السائق علی مزمارالسیارة والأخری ماسکة المقوّد بشدة وکان الهم کالغیمة یخیّم علىالسائق . کانت الدموع تسیل من عینیه وتتساقط من ذقنه علی رجلیه. وقد أصبحتالقطرات تمنع الرؤیة أمام السائق. أحسّ انه ینظر الی الطریقالرئیسی من خلال زجاجة بلوریة مبللة و هذا الأمر سبب دواراً برأسه وشعرالسائق بأن الکــُـَریّات الحمُر لم تقم بواجبها طبق علم الأحیاء و لمتکمل دورة الدم فی عروقه مدّ العریس یده الیمنی وربت برفق علی کتف السائق. رفع السائق رأسه ونظر الی العریسین من خلال المرآة الأمامیة. کانت صورة العریسین مرسومة فیالمرأة :« یا عمی السائق ابتسم الله یرحم والدیک، فلا تعکر علینا هذهاللیلة الرومانسیة فوالله لیلة جمیلة انظر الی السماء الصافیة و نجومها »قال العریس هذا الکلام و أدار رأسه نحو نافذة باب السیارة و رفع بصره الیالأعلی . هزّ رأسه السائق علامة التصدیق – ربما النفی- خرج آه لاشعوریمن بین شفتی السائق . نظر الی السماء و الی النجوم المرسومة فی لوحةالسماء المحصورة فی إطار نافذة السیارة امام السائق . لیل جمیلونجوم....ترهات... لم یستطع السائق تکمیل فکرته حتی یرد علی العریس. هزرأسه مرة اخری و هبط برأسه . حملق الی الطریق الرئیسی المفروش امام عجلاتالسیارة المزینة البالونات و الورود والاشرطة اللاصقة قد فقد سائقالسیارةالمزینة بالبالونات و الورود والاشرطة اللاصقة المستأجرة، ابنه الوحید، خلال بضعة ایام.

کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/13:: 1:58 عصر     |     () نظر

عباس الساکی

(ابی لم هذا العجل جذل و مرح الی هذا الحد؟) سؤال وجهه الشاب الی أبیه الجزّار (القصاب) وهو یلهو مع العجل الجذلان هنا و هناک.. لم یر الشاب عجلاً مرحاً الی هذا الحد من قبل..

کانا یسوقانه نحو مذبحه و لم تکن المسافة بین الحظیر‌ة و المقصد طیولة کفایة حتی یقلّانه فی سیارة ..

اجابه ابوه: (ولدی منذ ولد هذا العجل الصغیر الی هذا الیوم و هو فی الحظیرة لم یشهد الفضاء الطلق و لم یستمتع بالفسحة الکافیة) ساد شیئ من الصمت ... و کأن القضیة واضحة لکن قبل أن یقحمانه داخل المذبح الضیق قال الجزار بهمس: انها الحریة...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/13:: 1:56 عصر     |     () نظر

 

محمد حزبائی زاده

شاید باور نکنید من خودم را انسان خوشبختی می‌بینم. این احساس هم نتیجه موفقیتهایی است که معمولا در کار و زندگی کسب کرده‌ام. همیشه این فرصت را داشته‌ام کارم کار دل باشد. خانواده‌ای دارم دوست داشتنی... گاهی به عقب برمی‌گردم تا به ریشه‌های این احساس برسم. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که چه حوادث ساده‌ای من را در پیمودن این راه دلگرم کرد.

من در دوران تحصیلم خصوصا در مقطع متوسطه با جهش عجیبی در درس خواندن و انضباط درسی و مدرسه‌ای شاگرد نمونه و برجسته‌ای شدم. ماجرای آن هم خیلی ساده بود. یک روز همکلاسی‌هایم در غیبت معلم به اصطلاح کلاس را روی سرشان گذاشته بودند اما من در آن هنگامه به دلایلی که نمی‌دانم چه بود آرام نشسته بودم و به شکل مشخصی قاطی بقیه نشده بودم. دبیر وقتی برگشت قبل از هر چیز نگاهش به من و رو به بقیه گفت: از فلانی یاد بگیرید ادب و شخصیت را. و من که در لحظه تکان خوردم. با خود عهد کردم برای اثبات درستی این گفته بکوشم و کوشیدم و آن سال شاگرد اول مدرسه شدم و نمونه.

در حادثه‌ای مشابه، وقتی به کمک یکی از معلمان دوره راهنمایی، که حالا با هم دوست شده بودیم رفتم تا شاگردان مدرسه‌اش را به گردش علمی ببرد دچار کم حوصلگی شدم. او هم با آرامش به من گفت تو باید یاد بگیری چطور با جمع کار کنی. باید یاد بگیری مدیریت کنی...و من تصمیم خودم را گرفتم به هر قیمتی شده باید فن مدیریت گروه را یاد بگیرم و جمعی را مدیریت کنم. و پس از سالها تجربه، آزمون و خطا این فن شریف را به دست آوردم. اگر خود ستایی نباشد و به قول روانشناسان دچار نارسیسم نشده باشم در مدیریت گروه، حداقل در حرفه خودم موفق بوده‌ام. یک تیم ورزشی در محله تشکیل دادم و این تیم تا سال‌ها جزء برترین‌ها بود. وقتی خوب فکر می‌کنم بخش بزرگی از انگیزه این کار پاسخ به گفته‌های آن معلم دوست داشتنی بود که سال‌هاست از او بی خبرم.

وقتی به ریشه‌های عشقم به کتاب و کتابخوانی نگاه می‌کنم هم به چنین داستانی می‌رسم. چند بار از کتابخانه مدرسه کتاب به امانت گرفتم و شدم انگشت نمای کسانی که کتاب به امانت می‌گیرند و کرم کتاب بودند.

البته اشتباه نکنید. داستان من، داستان آن مردی نیست که از آبشارهای نیاگارا شیرجه زد و در پاسخ به خبرنگارانی که در باره انگیزه‌اش از این کار پرسیدند گفت: آن لعنتی را نشانم بدهید که هلم داد. نه آن انسانهای شریف مرا هل ندادند بلکه با کلامی موثر تکان دادند. فکر می‌کنم گاهی کلمه‌ای و فقط یک کلمه در سرنوشت و آینده آدمی چه می‌کند. چه تاثیری می‌گذارد.

به نظر می‌ر سد این یادداشت تا حدودی شخصی شد. اما نوشتن و خواندن اگر جایی برای نقل تجربه های شخصی باز نکند انگار چیزی کم دارد. از ناشناسی خوانده ام: همه برایم دست تکان دادند اما کم بودند دستانی که تکانم دادند. دوست و دست بسیار است ولی دست دوست اندک...  


کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/13:: 1:54 عصر     |     () نظر

     خالد لویمی


بزرگ برادرانش نبود اما منش وشخصیتش به او بزرگی داده بود ؛حتی اسبش ،شموخ، هم در میان اهالی معروف بود؛ عصرها سوار برآن به احشام وزمینش سرمی زد گاهی هم برای حفظ صله به آنسوی دشت می رفت.جندیل ازمشایخ معروف حرف درستی زده بود:


"موکلمن رکب ،صار خیال؛ الفرس ایریدخیاله"


اغلب بزرگان بر لیاقت شایع در اسب سواری ،صحه می گذاشتند .شایع در مهمان نوازی سرآمد بود برای همین مضیفش ،همیشه برپا بود ؛هلاهل ،زن اولش درحد خودش یک عشیره بود ؛گاهی بزرگان قبیله برای مشورت، نزد اومی آمدند ؛هلاهل ،زنی در تراز شایع بود؛ترکیه ،زن دومش،اهل منطقه سید چریم بود؛اوهم زن بردبار وزحمتکشی بود.سمفونی عشیره شایع کامل بود جنب وجوش زمین وآسمان وآدمها،نشان اززندگی داشت ؛همه ،همدیگر رامی شناختندحتی اگر باهم نزاع پیدا می کردند به روزها امتدادپیدا نمی کرد.......


آنروز همهمه بلندی در روستا شنیده شد؛شب قبلش شماری ازاحشام شایع ،بسرقت رفته بود برای اهالی قابل قبول نیود؛کسی که حارس هیبت وعزت عشیره است موردتعدی قرار گیرداما تفکر شایع از جنس دیگری بود:


"یاجماعه دیرتنا ما تنباگ ؛المحتاج ماهو حرامی ؛لورزقه منهوب لوامضیع دربه"


شایع بشکلی با جان لاک همنظریه بود؛انسانها را الواح سفیدی می دانست که محیط ،آنها رارنگ آمیزی می کند ؛باید با چشم پوشی ،برخی لکه ها را غلط گیری کرد؛اشتباه همزادبشر است وگاهی محیط بان به آن دامن می زند اما ذات؛همان کودک معصومی است که در بدترین حالت نباید بیشتر ازدلسوزی تنبیهش کرد.......


جوانان عشیره ،همچنان در فاز حماسه بسر می بردند بهمین دلیل ،دزد را کتف بسته بخدمت شایع آوردند؛اوهم بشیوه خاص خودش برخورد کرد:


"عمی ما اگلک انت منهوولکن لاتهدرعرق جبینک ؛خلی عگلک یرزق اهلک اذا ما تگدر اتصیرنخله ؛من تاکل التمره اعرف قیمه الفصمه"


شایع ،جوان را ضیافت کرد ؛چفیه وعگال نویی که از بصره آورده بودرابه اوهدیه کرد؛سوار بریکی ازاسبهایش اوراروانه  عشیره اش کرد.نحوه برخورد شایع با انسانی که دچار اشتباه شده است ؛تاثیر فراوانی برمردمان آن خطه داشت بنحویی که بعد از ایامی جمعی از بزرگان آن جوان ،سوار بر خیول اصیل عربی بخدمت شایع رسیدند واعلام کردند زین پس آنان،پاسدار قلمرویش هستند.......


روزگار ،شایع را دربستر بیماری گرفتار کرد ؛مردی میانسال با چشمانی پرازاشک افسوس از اینکه روزی حتی شیران نیز می افتند به عیادتش آمده بود:


"عمی تعرفنی"


شایع خیراتش را آرشیو نمی کرد ؛اگر کمکی می کرد ؛سریع از خودش عبور می کرد ؛اعتقادداشت گاهی لازم است عاقل،ابلهی کند.سالیانی دور،این مرد میانسال بنزداومراجعه کرده بود؛شایع با فروش بخشی از احشامش اورا سر وسامان داد؛او حالا صاحب ملک واملاک است ومعیشت خیلی ها ، به امانت او واگذار شده است ؛آمده بود به شایع بگوید که گاهی مرگ ،پایان زندگی نیست.
.......................


عبدالله ؛پسربزرگ شایع است ؛وکیل زمینهای پدرش بوداما حالا این زمینها نی زار است پولهای زمین آهن الات شده است هرسال هم این آهن الات تلفات می گیرد؛فرزندان روستا هم ناطوری زمینهای  سابقشان را می کنند ؛روزگار بدجوری از زندگی آنها جذر گرفته است. عبدالله ، کارمند یکی از ادرات خدماتی است ؛بزرگان منطقه اورا بنام بزرگ  حاج شایع می شناسند؛خیلی  دوست دارد ؛بعدهافرزندانش را بنام او بشناسنداما دغدغه اضافه کار دارد؛تکلیفش را نمی داند با حموله سنت علقه اجتماعی را داشته باشد واز نشانه های گذشته میراث داری کند یا اینکه کروات مدرنیسم وابزارمحوری راببندد وباچهاردیواریش حال کند اما بیشتر از همه احتیاج به فراغ بال دارد؛برای همین ؛شیشه عقب ماشینش حرف دلش را زده است:


"محتاج شمسیه لراحه البال؛ لیش عطلت هذا الدکان یا انسان"


.........................
وهاب ،تنها فرزند عبدالله است ؛پدرش ازبین تمام قوانین زندگی ،سیاست تنظیم خانواده را بیش ازحد جدی گرفته است ؛اغلب هم نسلهایش هم روی همین ریل در حرکتند .وهاب دانشجوی سال آخرمهندسی صنایع است ؛بسیار باهوش وبا مطالعه است؛با اندکی جابجایی آرزوها،پدرش ،افتخار وبلند آوازگی را در پسرش پس انداز کرده است؛ هرچند عبدالله از زمین پدرش ؛چیزی حصاد نکرد اما وهاب وهم نسلهایش ؛زمینهای حاصلخیزی هستند.


وهاب با آخرین فن آوریهای الکترونیکی وارتباطی آشناست ؛دوستان زیادی دارد اماخیلی ازآنها را ندیده است؛هرچند پدرش ،حلقه ارتباطی کاری خوبی دارد اما وهاب ، حلقه اجتماعی رنگارنگی دارد که تکنولوژی برایش فراهم آورده است ؛وهاب دیگر عادت کرده است که اقوام ودوستان نزدیکش را بهنگام زفاف یا تدفین ببیند گاهی هم که دلش برای دوستانش تنگ می شود ؛مسجی حواله امواج نامرئی می کند اما هنوز بهنگام عید فطر دشداشه اش را می پوشد؛گاهی حلال ماه به حلول سنت درمدرنیته منجرمی شود وگاهی هم چوبیه سنتی انسانهای مدرن موسیقی روز می شود؛همه بشکلی بودندوهستند؛


کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/13:: 1:50 عصر     |     () نظر

خالدلویمی
اغلب اهالی محل اورا می شناسند؛ علی رغم شلوغی بازار، کسبه سعی می کنند گهگاهی  سراغش را بگیرند تکه های کلامی اورا با جان ودل پذیرا می شوند؛ اوهم سعی می کند در این زمینه خساست بخرج ندهد ؛سیره مرحوم بهلول را جاری نگه داشته است ؛ حکمت را درلسان مزاح تقدیم اهل قبور می کند ؛ اعتقاد دارد که مردم تمایل چندانی به تفکرچندلایه ای ندارند؛ ضرب المثل "صاحبی ،مستلذ بلگشره" بنام اوثبت شده است درمیان رایحه عطر آگین پیاز وسیب زمینی ، سخنانش بوی فلسفه را بمشام می رساند؛ البته این قضیه مبنای تاریخی دارد ؛درقدیم الایام؛بهنگام مواسم خرید وفروش ارزاق ،حجره های بازار منشاء محاورات وتفکرات بود ؛ خیلی ازمکاتب فکری آنجا شکل گرفت ؛ حالا هم وضع زیاد تغییرنکرده است ؛فقط عناوین ،فراوان شده اند
رفیق ثابتش ، ناصر ابودلال است ؛ بزرگترین بختش در زندگی ،همجواری سوباطتش با ابوعزیزاست ؛ آنقدرکه از
تحاور با ابوعزیزلذت می برد ؛سود وزیان هرروزش را به ریال محاسبه نمی کند؛ محاورات آنها ،ارواح سقراط وبقراط
وافلاطون را شاد می کند:
"تعرف یا ابو دلال ، نوبات ، البطون ،اکثرمن العگول ،معتقده بلعداله ؛تجی بلفقیر والغنی نویه ؛شوف شارع الفلافل ؛
شوف سوگ کیان "
ناصر ،برای ابوعزیز ،احترام فراوانی قائل است اما همیشه برای اینکه موضوعی را خوب بفهمد؛اول مخالفت می کند؛بخشی ازموضوع را که خوب فهمید دوباره مخالفت می کند به همین منوال پیش می رود تا کاملا موضوع را بفهمد ندانسته به دیالکتیک انتقادی ،اعتقاد دارد:
" حجی ابو عزیز؛یا عداله شواهنا ماخذنا الفگر"
ابوعزیز ،سیستم فکری خاص خودش را دارد ؛ عدالت را به کیکی تشبیه می کند که بعضی فکرمی کنند ؛کیک جشن تولدشان است درحالی که شیره آرزوهای همه است وهمه باید مزه اش را بچشنند
"یا ابوعزیز ،دعنا من العداله ؛سالفتها طویله ؛سمعت آخراخبار الدنیا"
باکس خبری ناصر همیشه بروزومتنوع است ؛گاهی ابوعزیز اورابا لقب وکاله الانباء ،صدا می زند آنروز،خبرهایش متفاوت بود اینکه کارمن سلیمان ،دختر17ساله مصری ،سوپراستارخوانندگان جدیدعرب شد واینکه ناتاشا،دخترجوان لبنانی ،وسط بیروت برای رفع کینه های فرقه ای ،بوسه نثار رهگذاران می کند؛معمولا اخبار ناصر با تعلیقات خاص ابوعزیزهمراه می شود:
"احیانا، البوسه ،تتجه نحو الانا؛احیانا ، البوسه ،تتجه نحو الاخرولکن هوالانا واحیانا ،البوسه ،تتجه نحو المعرفه وما احلی بوسه فهمانه"
"والله شگلک یا ابوعزبز ؛شواهنا ،بس بوسات المصایب لاحگتنا"
ناصر وابوعزیز درحالی که خنده بلند مستانه ای تقدیم روزگار می کردندمتوجه نگاههای منتظر زنی میانسال شدند؛شباهتی به زنان بندری ویا بنگلادشی نداشت ؛عرب بود اما سیما ووضع وحالش به زنان عرب اهوازشباهت نداشت ؛ با آنکه این روزها دیدن مهاجرانی که در اسواق اهواز ،خیرات راجسجو می کنند به امری عادی تبدیل شده است اما این یکی بطورخاص توجه ابوعزیز را برانگیخت:
"بنتی امنن جایه "
نوره ازحلب آمده بود؛همسرش ،عطوان ،معلم بود ؛درحین درگیریهای فرقه ای ،اورابه قتل رساندند
نوره با دوفرزندش زیدان واحلام ،ازمرز ترکیه به ایران آمده بود وآرامش وخیرات را درمحلات فقیر اهواز جستجو می کرد ؛برای کسی مثل اوکه هزینه گزافی برای هویت های فرقه ای پرداخته است
پاسخ به ابو عزیز ،سنگین بود اما اوزنی با سطح فرهنگی بالابود:
"عمی ،انا،شامیه"
پاسخ نوره ،ابوعزیزرا بسیارمتاثر کرد ؛اینکه زنی وایتامش از سرزمینی بیاید که مردمانش را به تمدن وتاریخ پر افتخار ومبارزات ضد استعماری می شناسند وحال این زن آواره ظلم فرزندان سرزمینش است
بعضی گمان می کنند مشیت الهی برحکمرانی ملوکانه ایشان برعوام الناس قرار گرفته است وبعضی دیگر گمان می کنند مشیت الهی براسقاط آن ملکوت وبنیان قیصری جدید قرارگرفته است ؛دعوا برسرمیراث قیاصره است ؛چه ربطی به نوره وایتامش دارد؛آنها حق زندگی دارند؛پرندگان ،آزادی را درمهاجرت می شناسند واین حق نوره وایتامش است که آرامش وامنیت را باهجرت بدست آورد:
"اهلا وسهلا ؛انتی ابقطعه طیبه من ارض الله الواسعه ؛مااتشوفین الا الخیر"
آنقدر چشمان ابوعزیز به گفته هایش ایمان داشت که برای نوره راهی نگذاشت جز اینکه امیدوارباشد که
آدرس را اشتباه نیامده است؛بهنگام هجرت ،آرزو داشت بجایی برود که فرقه انسان سکونت داشته باشد....

کلمات کلیدی: منقول من موقع بروال

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/13:: 1:47 عصر     |     () نظر


استقیظت مبکرا کعادتی ، رغم ان الیوم هو یوم اجازتی ،  صغیرتی ریم کذلک اعتادت على الاستیقاظ مبکرا کنت اجلس فی مکتبی مشغولة بکتبی واوراقی
ماما ماذا تکتبین ؟
اکتب رسالة الى الله
هل تسمحین لی بقراءتها ماما ؟؟
لا حبیبتی , هذه رسائلی الخاصة ولا احب ان یقرأها احد
خرجت ریم من مکتبی وهی حزینة, لکنها اعتادت على ذلک , فرفضی لها کان باستمرار ،  مر على الموضوع عدة اسابیع , ذهبت الى غرفة ریم و لاول مرة فارتبکت ریم لدخولی

 یا ترى لماذا هی مرتبکة؟
ریم .. ماذا تکتبین ؟ زاد ارتباکها .. وردت : لا شئ ماما , انها اوراقی الخاصة. ترى ما الذی تکتبه ابنة التاسعة وتخشى ان اراه؟ اکتب رسائل الى الله کما تفعلین

 قطعت کلامها فجأة وقالت: ولکن هل  یتحقق کل ما نکتبه ماما ؟ طبعا یا ابنتی فإن الله یعلم کل شئ
لم تسمح لی بقراءة ما کتبت , فخرجت من غرفتها واتجهت الى راشد کی اقرأ ، له الجرائد کالعادة , کنت اقرأ الجریدة وذهنی شارد مع صغیرتی , فلاحظ راشد شرودی .. ظن بأنه سبب حزنی .. فحاول اقناعی بأن اجلب له ممرضة کی تخفف علی هذا العبء.. یا الهی لم ارد ان یفکر هکذا .. فحضنت رأسه ، وقبلت جبینه الذی طالما تعب وعرق من اجلی انا وابنته ریم, والیوم یحسبنی سأحزن من اجل ذلک.. واوضحت له سبب حزنی وشرودی

ذهبت ریم الى المدرسة ،  وعندما عادت کان الطبیب فی البیت فهرعت لترى والدها المقعد وجلست بقربه تواسیه بمداعباتها وهمساتها الحنونة ،  وضح لی الطبیب سوء حالة راشد وانصرف, تناسیت ان ریم ما زالت طفلة , ودون رحمة صارحتها ان الطبیب اکد لی ان قلب والدها الکبیر الذی یحمل لها کل هذا الحب بدأ یضعف کثیرا وانه لن یعیش لأکثر من ثلاث اسابیع , انهارت ریم وظلت تبکی وتردد
لماذا یحصل کل هذا لبابا ؟ لماذا؟
ادعی له بالشفاء یا ریم،  یجب ان تتحلی بالشجاعة ،  ولاتنسی رحمة الله ، انه القادر على کل شئ ،  فانتی ابنته الکبیرة والوحیدة

 أنصتت ریم الى امها ونست حزنها , وداست على ألمها وتشجعت وقالت : لن یموت أبی . فی کل صباح تقبل ریم خد والدها الدافئ , ولکنها الیوم عندما قبلته نظرت الیه بحنان وتوسل وقالت : لیتک توصلنی یوما مثل صدیقاتی , غمرة حزن شدید فحاول اخفاءة وقال: ان شاء الله سیاتی یوما واوصلک فیه یا ریم.. وهو واثق ان اعاقته لن
تکمل فرحة ابنته الصغیرة

اوصلت ریم الى المدرسة , وعندما عدت الى البیت , غمرنی فضول لأرىالرسائل التی تکتبها ریم الى الله , بحثت فی مکتبها ولم اجد ای شئ .. وبعد بحث طویل .. لا جدوى .. ترى این هی ؟!! ترى هل تمزقها بعد کتابتها؟ ربما یکون هنا    لطالما احبت ریم هذا الصندوق, طلبته منی مرارا فأفرغت مافیه واعطیتها الصندوق .. یا الهی انه یحوی رسائل کثیرة ، وکلها الى الله
یا رب ... یا رب ... یموت کلب جارنا سعید , لأنه یخیفنی
 یا رب ... قطتنا تلد قطط کثیرة .. لتعوضها هن قططها التی ماتت
یا رب ... ینجح ابن خالتی , لانی احبه
 یا رب ... تکبر ازهار بیتنا بسرعة , لأقطف کل یوم زهرة واعطیها معلمتی
والکثیر من الرسائل الاخرى وکلها بریئة ... من اطرف الرسائل التی قرأتها هی التی تقول فیها  : یا رب ... یا رب ... کبر عقل خادمتنا , لأنها ارهقت امی
یا الهی کل الرسائل مستجابة , لقد مات کلب جارنا منذ اکثر من اسبوع ، قطتنا اصبح لدیها صغارا , ونجح احمد بتفوق, کبرت الازهار , وریم تاخذ کل یوم زهرة الى معلمتها ... یا الهی لماذا لم تدعوا ریم لیشفى والدها ، ویرتاح من عاهته ؟؟!! .... شردت کثیرا لیتها تدعوا له .. ولم یقطع هذا الشرود الا رنین الهاتف المزعج , ردت الخادمة ونادتنی : سیدتی المدرسة . المدرسة !! ... ما بها ریم ؟؟ هل فعلت شئ؟ اخبرتنی ان ریم وقعت من الدور الرابع هی فی طریقها الى منزل معلمتها الغائبة لتعطیها الزهرة ، وهی تطل من الشرفة  وقعت الزهرة ... ووقعت ریم ... کانت الصدمة قویة جدا لم اتحملها انا ولا راشد ... ومن شدة صدمته اصابه شلل فی لسانه فی لسانه فمن یومها لا یستطیع الکلام
لماذا ماتت ریم ؟ لا استطیع استیعاب فکرة وفاة ابنتی الحبیبة... کنت اخدع نفسی کل یوم بالذهاب الى مدرستها کأنی اوصلها , کنت افعل کل شئ صغیرتی کانت تحبه , کل زاویة فی البیت تذکرنی بها ,اتذکر رنین ضحکاتها التی کانت تملأ علینا البیت بالحیاة
ومرت سنوات على  وفاتها  وکأنه الیوم . فی صباح یوم الجمعة اتت الخادمة وهی فزعة وتقول انها سمعت صوت صادر من غرفة ریم... یا الهی هل یعقل ریم عادت ؟؟ هذا جنون 
انت تتخیلین ... لم تطأ قدم هذه الغرفة منذ ان ماتت ریم.. اصر راشد على ان اذهب وارى ماذا هناک..وضعت المفتاح فی الباب وانقبض قلبی فتحت الباب فلم اتمالک نفسی, جلست ابکی وابکی ... ورمیت نفسی على
سریرها , انه یهتز.. آه تذکرت قالت لی مرارا انه یهتز ویصدر صوتا عندما تتحرک   ونسیت ان اجلب النجار کی یصلحه لها 

 ولکن لا فائدة الآن ...لکن ما الذی اصدر الصوت .. نعم انه صوت وقوع اللوحة التی زینت بآیات الکرسی , التی کانت تحرص ریم على قراءتها کل یوم حتى حفظتها وحین رفعتها کی اعلقها وجدت ورقة بحجم البرواز وضعت خلفه, یاالهی انها احدى الرسائل ..... یا ترى , ما الذی کان مکتوب فی هذه الرسالة بالذات .. ولماذا وضعتها ریم خلف الآیة الکریمة .. إنها احدى الرسائل التی کانت تکتبها ریم الى الله کان مکتوب 

 یا رب ... یا رب ... اموت انا ویعیش بابا


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/12:: 1:11 صبح     |     () نظر

کلب الامین خیر!تربیت سگ

64.  قال النبی(ص): کلب الامین خیر من صاحب خائن!

حکایه عجیبه: کان للحرث ابن صعصعه ندماء لا یفارقهم و کان شدید المحبه لهم فخرج فی بعض تنزهاته و معه ندماء فتخلف واحد فدخل علی زوجته و اکلا و شربا ثم اضطجعا فوثب الکلب علیهما فقتلهما فلما رجع الحرث الی منزله وجدهما قتیلین فعرف الامر فانشأ یقول:

وما زال یرعی زمتی و یحوطنی

ویحفظ عرسی  والخلیل  یخون

فیا عجبا  للخل  یهتک حرمتی

ویا عجب  للکلب کیف  هیون

لم یجلس ولم یأنس بعد ذلک الا بالکلب 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط amirsalehi 91/4/11:: 2:13 عصر     |     () نظر

<      1   2   3   4      >